«Part 45»

4.1K 471 91
                                    

همه چیز آغاز و پایانی دارد...
کلیشه ای و احمقانه بود اما برای جین از اون قالب خارج شده بود.
به بوم روبروش نگاه انداخت. دیگه جایی برای رنگ آمیزی نداشت.
در تمام زندگیش ، به تک تک اون رنگ ها روح داده بود و به
تمام اون روح ها، شخص!
به اون طلوع زرد رنگ بوم خیره شد.
تصمیم گرفت بوم جدیدی انتخاب کنه. تمام شب نقاشی کرده بود.
از فکر آبی شدن زرد و مشکی بیرون نمیکشید و افکارش عجیب دگرگون شده بود. اون هم میتونست با هه را باشه؟
بوم کوچیک رو پیدا کرد و قلمو رو به رقص در آورد. به هنر نماییش خیره بود که با صدای گوشی، توجهش به اون جلب شد:
"هه رایا..."

" خواب عجیبی دیدم..."
هه را گفت. انگار که وقتی کسی در بین بیخوابی قلم میزد،
دیگری در دنیای خواب ها پرسه میزد. سکوت کرد تا هه را ادامه بده. شاید تعبیر خواب هه را تنها دلتنگی بود و یا چیز دیگه ای در پشت خواب یک مادر غمزده پنهان شده بود:
"خواب دیدم تمام زمین بخاطر برف مثل بوم نقاشیات سفید شده بود و تو داشتی بجای رنگ قرمز، خون میپاشیدی...
خیلی ترسناک بود سئوکجین..."

سئوکجین:" فقط یه خواب بوده سفید برفی..."

هه را با بغض ادامه داد. فرسخ ها فاصله داشتند اما هنوز هم جین اون مکان ارامش بخشی بود که در کنارش چادر میزد:
"هیچ وقت ندیدمش ولی من دلم واسه اون بچه تنگ شده..."

جین اینبار همونطور که گوشی رو در بلند گو و روی تکیه گاه بومش گذاشته بود، رنگ قرمز و سفید رو با هم ترکیب کرد و با چند قطره مشکی، دنیایی تیره به اون بخشید.
به زرد نگاه کرد. اون بچه ترکیبی از تمام رنگ ها بود. پس
باید به زرد هم آغشته میشد. و از ترکیب اون رنگها که به هر دری میزد باز هم از خانواده خاکستری میشد، یک گل زیبای خاکستری رنگ کشید:
"نگران هیچی نباش... من مراقب دختر کوچولوت هستم..."

و اون گل رو به نماد ستاره ای کشید که هیچ وقت بدنیا نیومد. کنارش یک ستاره کشید و منتظر بود بعد از اتمام بوم، اون رو به هه را بده تا دوباره تعبیری از قلم زنیش، بشنوه:
"تو مراقب همه چیز هستی..."

اون یک آدم بدنیا اومده بود، یا فرشته نگهبان؟
بیخوابی و قلم زنی فایده نداشت. باید به کافه میرفت و نتیجه آبی شدن رو میدید...

***

در تمام طول مسیر، خود و عضو لعنتیش رو سرزنش میکرد.
به دردمند کردن جونگکوک نمی ارزید، یک شب کام سرسخت و هیجان انگیز. با وارد شدن به بیمارستان برای پیدا کردن دکتر قابل اعتماد و سالخورده ای که سالها همکارش بود، تلفنش زنگ خورد و با دیدن اسم یونگی، اعصابش تختی کرد:
"میخوای اون دوتا دندون عقبیتم بذارم کف دستت؟"

یونگی:" باید باهات حرف بزنم!"
اون دکتر عوضی اگرچه با منفعتش جلو میرفت اما چشم دیدن بی حرمت شدن رو نداشت و ته ایل بدلیل شکستش در کاری که به دستش سپرده بود، حرفهای نبایدی رو در صورتش کوبوند:
"من هیچ حرفی با یه عوضی مثل تو ندارم!"

My Ajjussi 🥀Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt