«Part 31»

6.2K 688 424
                                    

زندگی ارزش این همه درد و تلاش و ملاحظه رو داشت؟

اگه فقط همین یک بار شانس رو برای زندگی کردن داشتیم، چطور؟

پس باید درد می کشید، تلاش می کرد، و بی ملاحظه ترین فرد ممکن می بود تا اینکه این یک شانس رو برای رسیدن به اون چه که می خواست ، از دست نده.

دردی نداشت اما از دیدن رنگ قرمز خون، ضعف کرده بود و چشم هاش رو به سیاهی می رفت. اما همچنان به چشم هاش اجازه بسته شدن نمی داد تا زمان اینکه تهیونگ اون رو در بغلش گرفته بود.

صدای ضعیفش رو می شنید و حتی قطرات ریز اشکش رو که به لغزندگی روی صورتش برای ریختن روی بدنش سر می خوردن، می دید.

تهیونگ اما تمام مهارت های پزشکی خودش رو از یاد برده بود و تنها با یک دست پارچه پیرهنش رو که پاره کرده بود و روی دست جونگکوک نگه می داشت و با دست دیگش سعی در تماس به اورژانس بود.

گوشیش رو به یک سمت انداخت و دوباره جونگکوک رو به خودش جفت کرد:

"الان اورژانس میاد... الان میاد... همین الان باید بیاد..."

جونگکوک اما چشم هاش که یک در میون می دید، به لبهای آجوشیش خیره بود.

قطعا قبل از اینکار به نمردن فکر می کرد اما حالا در یک قدمی مرگ بودن رو به سختی حس میکرد. به سختی صداش کرد:

"آجو... شی...؟"

و مرد بلند قامتی که دقیقه ای پیش با قلب شکسته اما قدم های راسخی به بیرون حرکت می کرد، حالا به سختی گریه میکرد و هق هق کنان بدن جونگکوک رو به خودش می فشرد:

"گریه نکن من... وقتی می بینم که... گریه میکنی... بیشتر میمیرم..."

اما تهیونگ انگار بیشتر دلش می خواست تا با داد و فریاد، خودش رو خالی کنه.

چشم هاش رو محکم بست و سرش رو بالا گرفت تا به سقف بجای پارچه ای که هر لحظه بیشتر خونی می شد، چشمش بیوفته:

"اگه بهم بگی... ولم نمیکنی من... قول میدم که... زنده بمونم!"

تهیونگ دوباره به صورت رنگ پریده جونگکوک نگاه کرد.

سرش رو به سرعت به بالا و پایین تکون داد طوری که انگار حق با جونگکوک بود و اگه می گفت تا زنده می مونه، حتما می موند:

"نه نمیکنم. ولت نمیکنم. قول می دم نکنم. ولت نمی کنم جونگکوک!"

یورا؟ هه را؟ پدرش؟ شغلش؟ زندگی؟ آبرو؟ اعتبار؟وقتی پای مرگ عشقش پیش میومد، هیچ کدوم مهم نبود.

اصلا نبود. حتی فکرش هم‌ نمیکرد. تنها چیزی که در سرش بود، "زنده بمون" بود!

و با شنیدن صدای اورژانس، دست به زیر زانوی پسر انداخت و با بلند کردنش، اون رو به بیرون از خونه برد.

My Ajjussi 🥀Where stories live. Discover now