«Part 46»

4.2K 468 151
                                    

سالن بزرگ مراسم...
صف گلهای رنگارنگ و افراد مشکی پوش...
میز های پا کوتاهی که غذایی در خور شأن کیم روی اونها پهن بود و مردی که دست هاش رو روی هم قرار داده بود و به عکس که در دو طرفش دود اود بلند شده بود، خیره بود.
اون شخص پدرش بود اما چطور نیمی از دلش سنگدلانه در برابر اشک ریختن مقاومت میکرد و نصف دیگه برای دوباره گرفتن دستهایی که در بچگی روی سرش میکشید، به تقلا افتاد.
با نفس عمیقی بعد از بستن پلک هاش، روی از قاب عکس برداشت.
یورا با چشم های قرمزی به سمتش اومده بود. دست هاش رو گرفت:
"گریه نکن باشه؟ برای بچت خوب نیست یو..."

عمیقا جملات رنگ و بوی دیگه ای داشت. دختر کوچولوش منبع رشد زندگی دیگه ای بود و فردی که روزی قصد گرفتن نفسش رو برای دست درازی به جونگکوک داشت، به نوعی دامادش محسوب میشد. زندگی یکنواخت و آرومی که تا دوسال گذشته داشت، هیچ شباهتی به این زندگی نداشت.
از زنش جدا شده بود، دخترش دیگه زیر سقف خونه اون نبود و پدرش رو از دست داده بود. در این بین ستاره کوچیکی بود که قبل از درخشیدن، مرده بود و تهیونگ مقصر همه این هارو خودش میدونست. ارزشش رو داشت؟ از دست دادن همه چیز؟ به زنی که در جایگاه خودش ایستاده بود و با دستمالی زیر بینیش رو پاک میکرد، نگاه کرد. اینبار جونگین رو مخاطب قرار داد:
"از اینجا ببرش بیرون. به هوای تازه نیاز داره!"

 
چند روز از اون حادثه وحشتناک گذشته بود و حالا همه چیز انگار در آرامش ترسناکی فرو رفته بود.
به جونگکوک فکر کرد. فردی که در ازای از دست دادن تمام
زندگیش، اون رو بدست اورده بود. و حالا اون فرد کجا بود؟
در بیمارستانی که روزی یکبار بهوش میومد و بعد از شوک عصبی دوباره بیهوش میشد و بدتر از همه اینها، خودش بود که حتی دلی برای دیدن این صحنه ها نداشت.
برای تموم شدن مراسم، کنار هه را ایستاد. زن گفت:
"همه چی رو پای سئوکجین زدن؟"

تهیونگ با دوباره فرو خوردن آب دهانش، گلوش رو برای دوباره لب زدن تر کرد. چرا همیشه از فکر به اون روز فرار میکرد؟
از هر سمتی میرفت، دردناک بود. پس در فکر کردن، سکوت کرد:
"آره..."

زن با نگاه خشکی به تهیونگ نگاه کرد. صورت جدی و سر زنده ای که همیشه در چهره داشت، اینبار بی روح و حال بود:
"چطور تونستی بعنوان شاهد بر علیه اون..."

تهیوگ چشم هاش رو لحظه ای بست. جمله ای که هه را انتخاب کرده بود، بی رحمانه بود:
"من بر علیهش حرف نزدم. من اصلا حرف نزدم. قسم میخورم...
اونجا پر مامور بود و دیگه جایی برای شاهد بودن من..."

اینبار زن صداش رو بالا تر برد. چطور آخرین مکالمه با سئوکجین، انقدر دردناک بود و دردناک تر از اون، مثل همیشه مظلومانه رفته بود. حالا هه را حتی خودش هم مقصر میدونست. اگه ده سال پیش اون رو از تصادف نجات نمیداد، حالا با این ننگ نمیمرد:
"کیم تهیونگ...
تو خودت هم میدونی جین قاتل نیست. پس چطور تونستی ساکت باشی. چطور حرفی زدی و گذاشتی پرونده اینطور بسته بشه!
جونگکوک پدر رو کشته و تو این رو خوب میدونی..."

My Ajjussi 🥀Where stories live. Discover now