1

815 146 515
                                    

:پادشاه خیلی وقته منتظرتون هستن , لطفا ...



:باید برم , منظورت اینه? بعنوان ملکه? من یه مَردم و اون عوضی منو ....


ندیمه سریع جلوی دهن لویی رو گرفت و با ترس اطراف و نگاه کرد ترس از اینکه یکی پشت در و دیوار های اتاق فالگوش ایستاده باشه


:اعلی حضرت التماس میکنم یواشتر ... پادشاه اگه بفهمن چی گفتین بازم ...

:بسه .. بهتره بریم استقبالش و این بازی مسخره رو تموم کنیم


توی آینه ی کدر اتاقش به خودش نگاه کرد
چقدر مزحک بنظر میرسید , پوشیدن لباس پفپفی بزرگی که بیشتر کفت اتاق رو هم پوشونده بود اما گردن و سینه اش بیرونه!

تحمل علایق پادشاه که بهش تحمیل میشد یکی از عذاب هاش بود اون دغدغه های بزرگتری داشت پس سعی کرد توجهی به ظاهر ناخوشایندش نکنه


:بریم

ندیمه با لبخندی کنار دامن لویی رو گرفت و خیلی سریع درو براش باز کرد


:پله ها بطور چرخشی پایین میرفتن و هروقت که به قسمت شرقی میرسیدن میتونستن داخل حیاط قصرو ببینن جاییکه هنوز تعداد استقبال کننده ها کامل بنظر نمیومد

:چرا من باید زودتر از وزرای بی خاصیت اونجا بایستم? میخوای پاهامو از دست بدم?

ندیمه سرشو پایین انداخت

:نه اعلی حضرت , دفعه ی قبل و یادتون رفته? پادشاه بخاطر دیرگردنتون چقدر ناراحت شدن و ... بهتره دهن همه رو ببندیم نه?



لویی کمی فکر کرد و فهمید حق با ندیمه اشه پس فقط براهش ادامه داد تا اینکه به حیاط رسید



وقتی لویی به جمعیت رسید همه کنار رفتن تا اون بتونه به صف اول برسه وقتی لویی تو جایگاهش ایستاد همه تعظیم کردن و با گفتن اسمش دوباره صاف ایستادن


:فقط یه ندیمه! ...مثلا ملکه اس


پچ پچ ها همه وجود داشت , شاید لویی قبلا نمیتونست اونها رو تحمل کنه اما بعد از یکسال بنظر میومد فقط اونهارو نادیده میگیره هرچند دردشونو حس میکرد


:شما خیلی زیبا هستین دلیلش فقط خسادته اعلی حضرت


لویی نگاهی به ندیمه اش کرد و پوزخندی زد اون دختر واقعا قلب مهربونی داشت هرچند لویی ارزو میکرد کاش ندیمه ای عوضی نسیبش میشد نه یک دختر ساده و بی گناه


:بهتره دشمن تراشی نکنی , اگه بخوان اذیتت کنن میدونی که هیچ قدرتی ندارم ازت مراقبت کنم


:همینکه با مهربونید برام کافیه اعلی حضرت

"دروازه هارو باز کنیددددد"


Beauty of youWhere stories live. Discover now