9

302 104 112
                                    

لویی از پله ها پایین اومد و نگاهی به گروهی که داخل قصر شدن کرد
دامنشو بالا کشید و گردنبندی که روی سینه اش جا به جا میشد و با دست چپش نگه داشت

درست رو به روی پادشاه ساکسون ها از اخرین پله پایین رفت و مقابلش احترام گذاشت
پادشاه که با دیدن لویی عصبی شده بود خواست جلوی لویی رو بگیره اما لِگرگ پادشاه ساکسون ها دست لویی رو گرفت و نگاهی به موهای خوشرنگ و پیچیده در تاج طلایی با تزئین برگ های انگورش کرد

:میتونم بپرسم چه کسی رو ملاقات میکنم ?

لویی نگاهی به همسرش کرد

:من همسر پادشاه هستم عالیجناب , من رو بابت تاخیر ببخشید هیچکس به من خبر ورود شمارو نداد

لگرگ دست لویی رو بوسید و سرشو بلند کرد

:بزرگواری شما رو میبینم که خودتونو به پیشواز رسوندین

لگرگ نگاهی به پادشاه کرد کسی که به سختی لبخند تصنعی زد تا خشمشو پنهان کنه

:قصر شما پر از انسان های برگزیده است شاه لنستر , یک فرمانده ی لایق و یک همسر زیبا رویی که بسیار فهمیده هستن 

لنستر (همسر لویی) : من خیلی خوش شانس هستم , بهتره در این راهرو زیاد نمونیم حتما خسته هستید

لویی همراهشون حرکت کرد

:عجیبه چرا فرمانده به خوشامد گویی نیومدن ?

لنستر اینبار کنار لویی اومد و دستشو محکم فشار داد اما برعکس همیشه لویی سکوت نکرد و دستشو بالا گرفت

:آااا چیکار میکنید ?

لگرگ : چیزی شده?

لنستر دست ملکه رو رها کرد

:هیچی

لگرگ : با ایشون موافقم فرمانده باید زودتر برگردن , لاگوس در شان ایشون نیست

لویی: لاگوس?!

لنستر لویی رو از حرکت متوقف کرد و رو به روش ایستاد

:دهنتو ببند وگرنه بدجور برات میدوزمش

و بعد از رو به روی لویی کنار رفت و همراه بقیه سمت تالار رفتن , لگرگ نگاهی به عقب کرد و لویی از دور بهش نگاه کرد , خشکش زد ... تازه فهمید چقدر شجاعت بخرج داده و پادشاه به یکباره ترمزشو کشید .

وندی سریع خودشو به لویی رسوند و نگاهی دزدکی به انتهای راهرو نگاه کرد

:چرا بهم نگفتین کجا میرین ... پادشاه چیکار کرد?

ل: سکه های اون بچه ها رو دادی?

:بله اعلی حضرت حتی توی شهر شنیدم مردم میخواستن بیان جلوی قصر تا تجمع کنن

ل: سربازا کی میرسن ... مردمو میتونن دست به سر کنن حتی بهشون حمله کنن ولی اگه سربازا باشن اوضاع فرق میکنه

Beauty of youWo Geschichten leben. Entdecke jetzt