لویی از پله ها پایین اومد و نگاهی به گروهی که داخل قصر شدن کرد
دامنشو بالا کشید و گردنبندی که روی سینه اش جا به جا میشد و با دست چپش نگه داشتدرست رو به روی پادشاه ساکسون ها از اخرین پله پایین رفت و مقابلش احترام گذاشت
پادشاه که با دیدن لویی عصبی شده بود خواست جلوی لویی رو بگیره اما لِگرگ پادشاه ساکسون ها دست لویی رو گرفت و نگاهی به موهای خوشرنگ و پیچیده در تاج طلایی با تزئین برگ های انگورش کرد:میتونم بپرسم چه کسی رو ملاقات میکنم ?
لویی نگاهی به همسرش کرد
:من همسر پادشاه هستم عالیجناب , من رو بابت تاخیر ببخشید هیچکس به من خبر ورود شمارو نداد
لگرگ دست لویی رو بوسید و سرشو بلند کرد
:بزرگواری شما رو میبینم که خودتونو به پیشواز رسوندین
لگرگ نگاهی به پادشاه کرد کسی که به سختی لبخند تصنعی زد تا خشمشو پنهان کنه
:قصر شما پر از انسان های برگزیده است شاه لنستر , یک فرمانده ی لایق و یک همسر زیبا رویی که بسیار فهمیده هستن
لنستر (همسر لویی) : من خیلی خوش شانس هستم , بهتره در این راهرو زیاد نمونیم حتما خسته هستید
لویی همراهشون حرکت کرد
:عجیبه چرا فرمانده به خوشامد گویی نیومدن ?
لنستر اینبار کنار لویی اومد و دستشو محکم فشار داد اما برعکس همیشه لویی سکوت نکرد و دستشو بالا گرفت
:آااا چیکار میکنید ?
لگرگ : چیزی شده?
لنستر دست ملکه رو رها کرد
:هیچی
لگرگ : با ایشون موافقم فرمانده باید زودتر برگردن , لاگوس در شان ایشون نیست
لویی: لاگوس?!
لنستر لویی رو از حرکت متوقف کرد و رو به روش ایستاد
:دهنتو ببند وگرنه بدجور برات میدوزمش
و بعد از رو به روی لویی کنار رفت و همراه بقیه سمت تالار رفتن , لگرگ نگاهی به عقب کرد و لویی از دور بهش نگاه کرد , خشکش زد ... تازه فهمید چقدر شجاعت بخرج داده و پادشاه به یکباره ترمزشو کشید .
وندی سریع خودشو به لویی رسوند و نگاهی دزدکی به انتهای راهرو نگاه کرد
:چرا بهم نگفتین کجا میرین ... پادشاه چیکار کرد?
ل: سکه های اون بچه ها رو دادی?
:بله اعلی حضرت حتی توی شهر شنیدم مردم میخواستن بیان جلوی قصر تا تجمع کنن
ل: سربازا کی میرسن ... مردمو میتونن دست به سر کنن حتی بهشون حمله کنن ولی اگه سربازا باشن اوضاع فرق میکنه