8

274 91 48
                                    

:کارهایی که بهت گفتمو انجام دادی?



وندی سرشو تکون داد


:اون پشت جمع شدن , گفتم براشون غذا میخرم


لویی کلاه لباسشو جلو تر کشید و دنبال وندی پشت خرابه ای رفت
اونجا بچه های زیادی جمع شده بودن که بعضیاشون پشت بقیه قایم میدن و دزدکی لویی رو نگاه میکردن و بعضیها جلو میومدن تا به لباس هایی که بنظر نرم میرسید دست بزنن

لویی روی زانوش نشست و دستشو سمت پسری که بهش نزدیک شده بود دراز کرد

:تو بنظر شجاع میای مگه نه?

پسر نگاهی به بقیه ی بچه ها کرد و بعد به لویی خیره شد و سرشو تکون داد

:بهمون غذا میدی?

لویی نگاهی به وندی کرد اونم از زیر لباسش سبد رو بیرون اورد
بچه ها خواستن سمت اون نون های داغی که بنظر خوشمزه میومد هجوم ببرن که وندی سبد و بالا گرفت

:خودم بهتون نون میدم فقط یه جا وایسید ...

لویی دست پسرو گرفت و فشار داد

:این همه ی چیزی نیست که بهتون میرسه , من به هرکدومتون یه سکه ی پادشاهی میدم اگه کاری که میخوامو درست انجام بدین

:میشه ببینم ?

لویی از جیبش یه سکه بیرون اورد و به پسربچه داد
پسر اونو به دندون گرفت و بعد لبخند بزرگی روی لبش نشست سکه رو سفت گرفته بود اما میدونست باید اونو پس بده

:اینو میدی به ما ? واقعا ?

:نه , این مال توئه هرکدوم شماها که کارشو بهتر انجام بده سکه ی خودشو زودتر میگیره


:نگهش دارم ?

:بعد اینکه کارتو انجام بدی اونو بهت میدم

پسر سکه رو با تردید برگردوند تو دست لویی , لویی از جاش بلند شد و کیسه ی سکه ای که داشت و بیرون اورد و سکه هارو نشون داد

:هر سکه ی شاهی یعنی کلی لباس و غذا پس کارتونو درست انجام بدید بیاید همینجا و برام گزارششو بدید بعد سکه هاتونو بگیرید


:باشه

:جاهایی که باید برید و میدونید ? همه نباید یه جا برید

:بلههه

:خب , پس عجله کنید باید تا قبل ظهر همه کارتونو انجام داده باشید

اونها خیلی سریع نون هارو خوردن و بدون معطلی سمت شهر دویدن تا خبری رو که لویی بهشون گفته بودو توی کل شهر پخش کنن
لویی هم بیکار ننشست و با برگشتن به قصر از سرباز هایی که ادوارد بهشون اعتماد داشت خبری که باید همه ی سرباز ها میشنیدن رو پخش کرد ...

Beauty of youWhere stories live. Discover now