6

304 105 64
                                    

ادوارد داشت از پله های سیاه چال پایین میرفت و بدون دونستن عواقب کارش به جلو قدم برمیداشت
یکی از مشعل هارو برداشت و وقتی پله ها تموم شدن خواست سمت چپ بچرخه که یکی دستشو گرفت

ادوارد خیلی سریع چرخید و پشتش قرار گرفت و چوب اتشدانو زیر چونه اش قشار داد
وقتی روشنایی اتشدان صورت لیام و نشون داد اونو سریع رها کرد

:لیام!

لیام که فک درد گرفته اشو میمالید مشعلو از ادوارد گرفت و به دیوار اویزون کرد

:فقط دنبالم بیا , سرو صدا ن....

و قبل اینکه بتونه جمله اشو تموم کنه صدای پای سرباز های مسلح گارد پادشاهی رو شنید

اروم اروم همراه ادوارد پشت به دیوار تو تاریکی سیاهچاله به سمت مسیری نامعلوم جلو رفتن

:اینجا چه خبره?

لیام که میترسید حتی اون پچ پچ رو هم کسی بشنوه تو تاریکی فقط دستشو به لباس ادوارد گرفت و اونو به جلو برد

:هیسسسسس

هرچی جلوتر میرفتن همه چی تاریک تر میشد پس بلاخره متوقف شدن و روی زمین نشستن

لیام سعی میکرد با نیم باز کردن پلکهاش چیزی ببینه اما هیچی اون اطراف قابل دیدن نبود

:لعنتی

:بگو چی شده تو اینجا چیکار میکنی

:آروم تر ... اگه پیدامون کنن بدبخت میشیم

:از چی حرف میزنی? نکنه تو هم دنبال نایل هوران اومدی?

:نایلی در کار نیست ... طرف قلابیه , این یه تله اس که جفتمون افتادیم توش


ادوارد کمی فکر کرد و بیاد اورد که چرا اون مشاور خوش خط و خال پادشاه داشت از نایل هوران حرف میزد , چرا پادشاه اونو با کنجکاوی جواب نگرفته از تالار بیرون کرد ...


: پس پادشاه یه بوهایی برده .. ولی از کجا قضیه ی نایل و فهمیده! ... اون نگهبان , ... به من شک داره ?


:چیزی بیشتر از شک , بخاطر یه شک که نمیتونه تورو بکشه

:پس میخواست با کشوندن من به اینجا منو خائن جلو بده? ... حالا باید چیکار کنیم , اگه اون منو دیده که اومدم این پایین همه جارو میگردن حتی اگه تا فردا صبر کنیم

:شمشیرتو دربیار

:چی?

لیام با دیدن نور ضعیفی که سرو صدارو با خودش میاورد از جا پرید

:دارن میان ... شمشیرتو دربیار منو بزن ...زود باش بگو منو اینجا دیدی بگو اومدی منو دستگیر کنی ... زود باشششششش

Beauty of youWhere stories live. Discover now