D'S POV( متن چک نشده)
ʜᴇʟʟ
چند ساعت از اعتراف پسر نقاش میگذشت، حالا بارون بند اومده بود و دو پسر سوار ماشین اسپرت پسر چشم قرمز و در مسیر خونه ی تهیونگ بودند!...
تمام اتفاقات برخلاف پیشبینی نقاش پیش رفته بود...
در کمال تعجب جونگ کوک از خوشحالی گریه کرده بود و بعد از اون بوسه جادویی زیر بارون هر دقیقه یکبار به تهیونگ ابراز علاقه میکرد و این پسر رو به خنده مینداخت!...
جونگ کوک همچنان که مشغول رانندگی بود و به جلو نگاه میکرد دستش رو روی رون پسر سر داد و فشار کمی بهش وارد کرد که باعث سرخ شدن گوش های نقاش شد...
_ عاشقتم ته ، خیلی دوستت دارم!
جونگ کوک برای هزارمین بار توی اون روز گفت و باعث شد تهیونگ چشم هاش رو بچرخونه و با لبخند بهش خیره بشه...
+ منم دوستت دارم کوک اما خواهش میکنم هر ثانیه بهم نگو!
پسر با خنده گفت و دستش رو روی دست کوک نشوند...
جونگ کوک اما لبخند نمیزد و به جلو خیره بود...
لبخند نقاش با دیدن اخم های پسر چشم قرمز محو شد و قلبش با نگرانی توی سینه شروع به تند تپیدن کرد!...
یعنی با حرفش اون رو ناراحت کرده بود!...
برای چند لحظه سکوت ماشین تنها با صدای موزیک شکسته میشد و این تهیونگ رو نگران تر میکرد پس بدون تلف کردن وقت دستش رو به گونه کوک رسوند و همزمان که با انگشت شستش گونه نرم پسر رو نوازش میکرد زمزمه کرد :
+ کوک من منظوری ن... نداشتم فقط داشتم شوخی میکردم ،نمیخواستم ناراحتت کنم!
کوک با شنیدن لحن مضطرب پسر با تعجب و چشم های گرد شده به سمتش چرخید و با دیدن چشم های غمگینش برای یک لحظه کنترل فرمون از دستش در رفت!
تازه به خودش اومد و متوجه شد تمام مدت توی افکار خودش غرق بوده و اخم کرده پس زیر لب به خودش لعنت فرستاد و مشغول نوازش کردن رون پسر شد...
_ ته بیبی من از تو ناراحت نشدم فقط حرفت باعث شد توی فکر فرو برم... به این فکر کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من نمیخوام حتی یک روز باشه که توش بهت نگفته باشم که چقدر دوستت دارم... نمیخواستم اینبار شانسم رو از دست بدم!
تهیونگ لبخند روشنی زد و حالا میتونست نفس آسوده ای بکشه و از مسیر لذت ببره...
_ تصمیم گرفتی چه فیلمی ببینیم؟
پسر نقاش کمی توی جاش جا به جا شد و بعد به سمت کوک چرخید تا بهتر بتونه نیم رخ جذاب پسر رو تماشا کنه...
JE LEEST
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfictie[متوقف شده] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت ا...