D'S POV :
تناسخ!
از 5 حرف تشکیل شده!
در معنای لغوی به معنای : تغییر یافتن، گشتن، منتقل شدن روح!
اما در باطن...
اشک ها، خون ها و خاطره های زیادی رو توی خودش دفن کرده!...
بعضیا میگن فقط انسان های گناهکار دوباره متولد میشن!
تا دوباره زندگی کنند و توی این زندگی تغییر کنند...
بعضی ها هم میگن تا زندگی کنند و تاوان گناهان گذشته اشون رو پس بدند...
اما اگه من انسان نبوده باشم چی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
._لطفا عاشقم نشو... من خیلی شکستهام... نمیخوام تورو هم بشکنم.
اشک هاش رو که پی در پی گونه هاش رو خیس میکردند با حرص کنار زد و فین فین کرد.
چشم ها و بینیش قرمز شده بودند و لب هاش بخاطر فشار دندون هاش ملتهب!
اطرافش از دستمال کاغذی های مچاله پر شده بود.
با دست هاش صورتش رو پوشوند و اب دهنش رو قورت داد.+ باورم نمیشه. از این سریال متنفرم.
در حالی که غر غر میکرد کنترل رو برداشت و خواست تلوزیون رو خاموش کنه اما نفهمید کی دوباره توی اتفاقات تراژیک فیلم غرق شد!
سه قسمت رو بی وقفه نگاه کرد و وقتی حس کرد چشم هاش بیشتر از این باز نمیشه تلویزیون رو خاموش کرد و بین دستمال ها دنبال گوشیش گشت. وقتی بلاخره پیداش کرد صفحه اش رو روشن کرد.
ساعت 7 صبح بود!+ لعنت بهش گند زدم، دیرم شد!
با صدای مضطربی زیرلب گفت و سعی کرد قلبش رو که با استرس به سینهش میکوبید نادیده بگیره.
قدم های عجولش رو به سمت اتاق خوابش برداشت و سراغ کمد لباسش رفت اما چیزی نگذشت که با یاد آوری مسئله ای از کارش متوقف شد.
+ من که دیگه کاری ندارم.
تازه بخاطر آورده بود که دیروز از کار اخراج شده. مثل بادکنک ترکیده خودش رو روی تخت انداخت و با شنیدن صدای فنر های قدیمیش ناله معترضی کرد و خودش رو شبیه بچه گربه خستهای لای ملحفه ها مخفی کرد.
دیروز بطور کاملا یکهویی و نچندان تصادفی کارش رو از دست داده بود.
البته خودش ترجیح میداد بگه استعفا داده اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه اخراج شده بود!
اما به اون چه ربطی داشت که یکی از مشتری های همیشگی کافه که از قضا متاهل هم بود به طرز احمقانهای بهش علاقمند شده بود؟
هنوز نتونسته بود قیافه عصبی زنش که از موضوع با خبر شده بود رو از ذهنش پاک کنه!
همیشه سعی میکرد دید مثبتی به زندگی داشته باشه راحت خودش رو نبازه اما زندگی هر بار سنگ های بیشتری جلوی پاش مینداخت و الان هیچ ایده ای نداشت بدون داشتن کار چجوری قراره پول اجاره و بقیه خرج هاشو بده!
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[متوقف شده] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت ا...