D'S POV :𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐚𝐟é
(متن چک نشده و دلتنگتونم )
اینه انعکاسی از بدن برهنه و خوش تراش پسر مو آبی رو به تصویر کشیده بود و از جایی که پسر ایستاده بود، نور خورشید درست از پشت سرش میتابید و جوری بنظر میرسید انگار هاله ای نورانی اطرافش رو احاطه کرده...
با وجود نور خوش رنگی که از پشت بهش میتابید پرز های طلایی رنگ پوست عسلیش به زیبایی به چشم میومدن و مارک های سرتاسر بدنش تاییدی بر تمام اتفاقات شب گذشته بودند!...
تابی به بدنش داد و قدم های سبکش رو به سمت اتاق لباس پسر چشم قرمز برداشت تا چیزی برای پوشیدن انتخاب کنه...
اینطور نبود که با خودش لباسی نداشته باشه اما توی همین مدت کم به عطر تن مرد عادت کرده بود و با اینکار سعی میکرد جونگ کوک رو نزدیک تر به خودش حس کنه...
با ورودش به اتاق نگاهی به لباس ها که همگی طیف هایی از رنگ خاکستری تا مشکی بودند انداخت و آه کشید، چی میشد اگه جونگ کوک چیزی شبیه سبز یا آبی آسمانی توی لباس هاش داشته باشه؟ یا حتی کرمی! کرمی خیلی رنگ پر کاربردی بود!...
این ها افکار تهیونگ در اون لحظه بودند، زمانی که یک تیشرت سفید اور سایز بین لباس ها پیدا کرد با خوشحالی برش داشت و به بینیش نزدیک کرد...
با حس نکردن عطر تن پسر دوباره آه کشید، باید حدس میزد جونگ کوک زمان زیادیه که همچین رنگی نپوشیده!...
با خودش فکر کرد شاید بتونن به خرید برن و اینبار به سلیقه خودش برای مرد چیزی بخرن چون رنگ پوست روشن جونگ کوک به بیشتر رنگ ها میومد و چشم های تهیونگ برای دیدن اون پسر توی رنگ های جدید زیادی بی قرار بودند!...
زمانی که یک تیشرت اور سایز بلند و باکسر پوشید در حالی که آهنگ نامشخصی رو زمزمه میکرد از اتاق خارج شد تا دنبال جونگ کوک بگرده....
هرچقدر به طبقه پایین نزدیک تر میشد صدای پسر چشم قرمز واضح تر میشد و زمانی که تهیونگ از آخرین پله پایین اومد مطمئن بود جونگ کوک توی مکالمه ای آنلاین با همکار هاش هست!...
این حقیقت که جونگ کوک چند روزی رو بخاطرش سرکار نرفته بود هم باعث میشد توی دلش احساس خوشحالی عجیبی کنه و هم عذاب وجدان داشت چون مطمئن بود تا الان به سوکجین خیلی سخت گذشته اما طی چند روز اخیر تمام اصرار هاش برای راضی کردن مرد بی نتیجه مونده مونده بودند و اون هم کم کم بیخیال شده بود، در آخر اصلا بدش نمیومد تمام مدت توجه مرد رو روی خودش داشته باشه!...
![](https://img.wattpad.com/cover/244784802-288-k434757.jpg)
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[متوقف شده] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت ا...