memory 4

63 23 25
                                    


قسمت چهارم

[لوهان لب پایینش رو گاز گرفت و دست هاش رو به شونه های اون پسر رسوند و اسمش رو زمزمه کرد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه سهون از زیر دستش لغزید و روی زمین افتاد، به دست لوهان که کنارش رها شده بود چنگ انداخت و به چشم های پر از غم و خیسش نگاه کرد، در آخر با صدای پر از عجزی فریاد زد "چرا لوهان؟ چرا؟"

لوهان لب پایینش رو گاز گرفت، به آرومی رو به روی اون پسر، روی زانوهاش نشست، اشک هایی که یک لحظه چشم هاش رو ترک نمیکردن گونه هاش رو براق کرده بودن، با صدای آرومی زمزمه کرد "گریه نکن سهون!" و انگشت های لرزونش رو روی صورت اون پسر کشید.

سهون اما بی هیچ حرفی فقط سرش رو پایین انداخت، شونه هاش میلرزیدن و صدای نفس های مقطع و هق هق های گاه به گاهش قلب بی قرار لوهان رو آشفته تر از قبل میکرد، لوهان جلوتر رفت، صورت خیس اون پسر رو بین دست هاش گرفت و سرش رو بلند کرد تا به چشم هاش نگاه کنه، و فقط یک نگاه کوتاه کافی بود تا اون پسر اروم و طولانی آه بکشه، اون چشم های کشیده چطور میتونستن اون حجم از غم رو توی خودشون جا بدن؟

بی اختیار چشم هاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونی سهون تکیه داد، توی اون لحظه ذهنش تماما خاموش و ناتوان  از پردازش کوچک ترین مسئله ها بود، باید برای اروم کردن قلب بی قرار اون پسر چیکار میکرد؟ چطور میتونست اون بخش از حافظه سهون که وقایع سیاه و نحس اون شب رو به خاطر سپرده بود پاک کنه؟ اون دو چطور میتونستن اون شب رو تسلیم یک فراموشی ابدی بکنن؟

دست های سهون به ناگهان یقه ی پیرهن لوهان رو چنگ زدن و لوهان رو نزدیک تر کردن، صدای پر از عجزش توی خیابون تاریک پیچید و گوش های لوهان رو به درد آورد "دوست دارم .. دوست دارم لوهان!"

چشم های لوهان باز شدن، به آرومی عقب کشید و به اون پسر که از قبل به صورتش چشم دوخته بود نگاه کرد، خسته به نظر میرسید، خسته و غمگین، بی نهایت غمگین! و لوهان از تصویری که به دست خودش ساخته شده بود بی اندازه متنفر بود.

دست های سهون روی دست های لوهان نشست، خودش رو روی زمین کشید و به اون پسر که حالا سعی میکرد نگاهش رو ازش بدزده نزدیک تر شد، اونقدر نزدیک که بازدم نفس هاشون پوست هم رو گرم میکرد "لوهان نگاهم کن!" با لحن ملتمسی زمزمه وار گفت و به صورت اون پسر که حتی توی تاریکی شب هم زیباییش نمایان بود چشم دوخت "لوهان؟" مردمک های لرزون لوهان با تردید از زمین کنده شد و به سختی روی صورت اون پسر قرار گرفت "بیا از اینجا بریم!"

لوهان آشفته و با صدا آب دهنش رو قورت داد. چشم هاش روی یک نقطه ثابت نمیموندن و مدام به هر طرف کشیده میشدن، حالت صورتش مستاصل و بیچاره به نظر میرسید و این قلب سهون رو به درد می آورد.

"من-من نمیدونم! این- من نمیفهمم- این عشقه؟" صورتش رو نزدیک تر برد و مستقیما به چشم های خیس و براق اون پسر نگاه کرد "سهون این واقعا عشقه؟ اما- اما عشق چیه؟ تو- آخه تو چی از مفهوم این کلمه میدونی؟!" چشم هایی که از اشک میسوختن رو برای لحظه ای کوتاه بست قبل از اینکه سرش رو به اطراف تکون بده، دست هاش رو از بین دست های اون پسر بیرون آورد و نفسش بلند و عمیقی کشید "فقط به من نگاه کن!" دستش رو روی صورتش کشید و چندین بار به خودش اشاره کرد "من فقط لوهانم! شیو لوهان! نه قهرمانی که تو توی ذهنت از من ساختی، من- من خیلی از قهرمان کسی بودن دورم سهون؛ و تو؟ تو خیلی بچه ای برای اینکه بدونی عشق چه معنایی داره!"

Whelve [Completed]Where stories live. Discover now