Last memory

93 23 22
                                    

قسمت پایانی

لوهان با نفس عمیق و تقریبا طولانی، عطر گل هایی که بکهیون اخیرا کاشته بود رو به مشام کشید و چشم از آسمون آبی مایل به خاکستری برداشت، قرار بود بارون بباره و این برای دل بی قرار اون پسر خبر خوبی بود، چشم هاش رو خیلی کوتاه روی فضای دلگیر نیویورک چرخوند قبل از اینکه تکیه ش رو از حصار بگیره و با قدم های آروم عقب بره، لبخند کمرنگی به منظره ی رو به روش زد، این اخرین دیدار بود

《و این زخم های غم آلود بودن که ما رو بنا کردن!》

[لوهان نگاهش رو از آسمون کدر برداشت و بازوهاش رو بین انگشت های از چرم پوشیده ش گرفت، بعد از هر نفس مقطعش فشار دست هاش رو بیشتر میکرد تا استرسی که هر لحظه بیشتر توی قلبش پخش میشد رو آروم کنه اما بی فایده بود، پاهای لرزونش به سختی و کند روی سنگ های ریز حرکت میکردن و پوست دستش به درد عادت کرده بود، شاید لوهان باید این راه رو برمیگشت و از یاد میبرد که این همه مدت به انتظار چه کسی در اون نقطه ایستاده

نفسش رو بیرون داد و لب هاش رو به داخل دهنش کشید، قلبش از استرس بی پایانی که هر لحظه بیش از قبل میجوشید به درد اومده بود اما لوهان باید به انتظار مینشست، برای آینده بکهیون، برای خودش. و زمانی که صدای قدم های شخص دومی روی سنگفرش توی فضا پیچید سرش رو به سرعت بلند کرد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما هوا توی گلوش شکست، لوهان دستش رو روی دهنش گذاشت و سرفه هاش رو به سختی خفه کرد

اون مرد برای ثانیه های طولانی کمی دورتر ایستاد و به پسری نگاه کرد که تا اون لحظه بی هیچ حرفی صورتش رو پنهون کرده بود و حتی حرکتی نمیکرد، سرفه ی تصنعیی کرد قبل از اینکه با لحن بی حوصله ای بگه "بهتر نیست برگردی و توضیح بدی که چرا من رو به اینجا کشوندی؟" نگاه کوتاهی به ریل قطار انداخت قبل از اینکه نگاهش رو به سمت اون پسر برگردونه

لوهان نفسش رو به آرومی بیرون داد و بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و توی سکوت به صورت اون مرد خیره شد، چقدر از آخرین دیدارشون گذشته بود؟ مرد میانسال اخم کرد و چند قدم به سمت جلو برداشت، با چشم های جمع شده صورت اون پسر رو از نظر گذروند و لحظه ای نگذشته بود که ابروهاش بالا پریدن و چشم هاش رنگ تعجب گرفتن "لوهان؟"

لب های لوهان با شنیدن اسم خودش از زبون اون مرد به آرومی حرکت کردن تا منحنی بی معنایی بسازن "سلام پدر!"]

《اما این بنای مملو از غم دارای نقصی عظیم بود، پایه های سست و متزلزل این سازه کم توان تنها به وسیله تلنگری ضعیف از هم فرو میپاشید.》

لوهان بعد از آه کلافه ای روی زمین نشست، به لب های خندون چانیول توجهی نکرد و زمانی که سعی میکرد بند کتونیش رو به هم گره بزنه نیم نگاهی به صورت اون پسر انداخت "این موضوع رو حتی بک نمیدونه اما من تا مدت ها بعد از آشنایی با تو، اصلا ازت خوشم نمیومد!"

Whelve [Completed]Where stories live. Discover now