از قلعه ی سفید فاصله ی زیادی گرفته بودند، کریس جلوتر از همه و با دو قدم فاصله قدم برمیداشت.
موهایش را برخلاف همیشه، از بالا بسته و جمع کرده بود و لباس کنفی نباتی رنگ به تن داشت. جونمیون پشت سر او با فاصله ی خیلی کمی راه میرفت. بیشتر نگاهش به اطراف بود. هرچقدر از قلعه ی سفید دورتر شده بودند، خبری از سرسبزی و ابادانی کمتر میشد. درختان رو به خشکی میرفتند و گرمای هوا شدت بیشتری پیدا میکرد. حقیقتا انتظار دیدن همچین تصویری را نداشت. فکر میکرد سرتاسر دلفورهسب باید شبیه قلعه ی سفید زیبا و تماشایی میبود. حتی وقتی مینسوک هیونگ برایشان توضیح داده بود هم سخت باورش شده بود. چیزی که با چشم میدید زشت تر از چیزی بود که هیونگش تعریف کرده بود.
یشینگ اخرین نفر قدم برمیداشت، حواسش به عقب بود. از وقتی سفرشان را شروع کرده بودند احساس میکرد زیر نظر هستند. اول فکر میکرد اشتباه میکند و به خاطر اخطار های هیونگش بیش از حد محتاط و خیالاتی شده بود، اما هرچه زمان بیشتری گذشته بود، از حسش مطمئن شده بود. نمیدانست چه کسانی تعقیبشان میکرد، هر که بودند با ایستادن ان ها میایستادند و همزمان با ان ها گام برمیداشتند.
-کریس هیونگ. فکر میکنم دنبالمون هستند.
با صدای نگران یشینگ، کریس و جونمیون هردو ایستادند. نگاهی به اطراف انداختند، پشت سرشان تا جایی که چشم میدید، هیچ موجود زنده ای به چشم نمیخورد.
-از کجا میدونی یشینگ؟! برای چی همچین حسی داری؟!
یشینگ لبانش را روی هم فشرد. نمیتوانست درباره ی گوهری که همراهش داشت چیزی بگوید. یشینگ میدانست تنها باید ان را مخفی نگه دارد، از سال ها قبل وقتی کم سن بود، موقع خطر گوهر گرم میشد و همیشه هشدار بود.
-من خیلی وقته دارم صبر میکنم تا مطمئن شم. از وقتی راه افتادیم چند بار فکر کردم من اشتباه میکنم اما الان مطمئنم.
جونمیون نگران به کریس نگاه کرد و لب گزید.
-ممکنه راهزن باشن؟! شاید منتظرن ما استراحت کنیم و بهمون حمله کنن؟ میتونیم اگه وضعیت بد شد، از نیمه ی حیوونیمون کمک بگیریم؟
-نه جونمیون. مینسوک هیونگ ازمون خواست تا جایی که میتونیم جلب توجه نکنیم. نمیتونیم یه شیر دریایی آبی و اژدها بشیم که خبرش همه جا بپیچه. مینسوک هیونگ خیلی درباره ی جاسوس ها هشدار داد و همینطور نگهبانای خاکستری.
کریس دستی به پیشانی اش کشید و سری تکان داد.
-باید حرکت کنیم، وسط جاده ای که هیچ پوشش گیاهی جز خار نداره، نمیتونیم بمونیم. تنها چیزی که به کارمون میاد غافلگیریه. باید قایم بشیم و کسایی که دنبالمونن رو غافلگیر کنیم، بهتره راه بیفتیم.
اینبار هر سه دوشادوش هم با سرعت بیشتری راه افتادند. قدم های تندی برمیداشتند و جونمیون هر از گاهی نگران به عقب نگاه میکرد هرچند چیزی به چشم نمیخورد. افتاب درحال غروب بود و تاریکی هوا، دیدن را سخت تر میکرد.
YOU ARE READING
" My Little Prince "[S3 Uncomplete]
Historical Fiction•¬کاپل: چانبک | شیوچن | سکای | کریسهو | کایسو | هونهان •¬ژانر: تاریخی | جادویی | فانتزی | رازآلود •¬خلاصه: این آغاز یک پایان بود برای سرزمین دلفورهسب وقتی ولیعهد چانیول برای نجات جانش مجبور شد سرزمین و حکومتش را رها کند و به سرزمین همسایه پناه ببرد...