پارت یازدهم
-خودم هستم عالیجناب نگران نباشین
چانیول به سختی نفس حبس شده اش را بیرون داد
-چ..چطور اینجایی؟
-یادتون رفته من یه مرزبانم؟میتونم مرزهای جابه جایی رو از همه جا باز کنم
چانیول انگشتانش را روی پتویش چنگ کرد و سعی کرد بر ضعفش غلبه کند و از تخت پایین بیاید
-پس چرا قبلش نیومدی؟میدونی من چی کشیدم؟میدونی حقیقت چقدر درد داشت؟ الانم دارم از ناراحتی و ناامیدی ذره ذره جون میدم
سوهو ارام سمتش قدم برداشت و برای کمک به شاهزاده اش به دستان او چنگ زد و لبخندی بصورتش زد
-نا امیدی؟شما از چه چیزی ناراحتین سرورم؟
-تو نمیدونی؟...نه..توام نمیدونی..اون نفرین اجرا میشه, همه ی مردم بدبخت تر از اینی که هستن میشن و راهی برای نجاتشون نیست، من و پدرم و خاندان حکومتی محکوم به مرگیم، تمام راه های ادن و کهن ازبین رفتن ، یه نقشه ای که چند قرن طول کشیده اجرا
-سرورم!اروم باشین
سوهو جلوتر رفت و شاهزاده لرزان از خشم و ناراحتیش را بین اغوشش زندانی کرد.
میدانست این شاهزداه کسی بود که میتوانست به ان تکیه کند.
چانیول با حس اغوش مهربان و دلداری دهنده ای که بعد از مدت ها رازداری، بغضش ترکید.
سرش را روی شانه ی سوهو فشرد و از ته دل گریه کرد.
خسته بود از تنها بود و حالا کسی حرفش را میفهمید.
دردش را میدانست و اینطور سعی داشت دلداریش بدهد
-شاهزاده ی من، این نفرین به زودی اتفاق میفته چون مردم و پادشاهای قبلی غفلت کردن..اون ها خودشون اجازه دادن این نفرین درست مثل یک سم وارد زمین و هوا شه و به اینجا برسیم
چانیول چنگی به شانه ی سوهو زد و اه خفه ای کشید.
درد داشت.
اشتباهات اجدادش اینطور گریبان ان ها را بگیرد خیلی درد داشت
و قلب شاهزاده جوان برای این درد بیش از حد کوچک بود.
-پس چطور میتونی لبخند بزنی؟وقتی هیچ امیدی نیست؟چطور انقدر راحت به من دلداری میدی؟الان نه گردنبندی وجود داره نه محافظین، نه کسی که بخواد قیام کنه و این قوانین بیخود رو تغییر بده!
سوهو از چانیول کمی فاصله گرفت و با دستش ماه را نشان داد
-نفرین بزودی شروع میشه، ماه کاملا تاریکه و این یعنی بدیمنی که گریبانگیر این سرزمینه و مردمه اما یچیز دیگه ای هم هست..هاله ی نور رو میبینید؟اون راهو برای کسی روشن کرده که میخواد علیه این نفرین قیام کنه و مردمش رو نجات بده!
YOU ARE READING
" My Little Prince "[S3 Uncomplete]
Historical Fiction•¬کاپل: چانبک | شیوچن | سکای | کریسهو | کایسو | هونهان •¬ژانر: تاریخی | جادویی | فانتزی | رازآلود •¬خلاصه: این آغاز یک پایان بود برای سرزمین دلفورهسب وقتی ولیعهد چانیول برای نجات جانش مجبور شد سرزمین و حکومتش را رها کند و به سرزمین همسایه پناه ببرد...