Hey there:)))))
.
.
.
.
.
.
.
شنبه ۳۱ ام ژانویه، روز قبل از تولد هری، آخرین روزی بود که هری در انگلستان بود. لویی داشت بین عکسهایی که دوستهاش توی استوری اسنپچت پست کرده بودن میگشت که به استوریهای هری رسید. نایل با گوشی هری از تلاشهاش برای بیدار کردن اون پسر فیلم گرفته بود. و ظاهراً چند دقیقه بعدش وقتی هری بیدار شده بود و فیلما رو دیده بوده، از خودش ویدیویی پست کرده که داره سمت زین و نایل موز پرت میکنه و بهشون میگه که خفه شن.
اون موقع هری تازه اسنپچت لویی رو دیده بود: یه عکس از دیزی که روی پای لویی خوابش برده بود. هری همون لحظه از خودش با لب و بچهی آویزون یه سلفی فرستاد که زیرش نوشته بود: حسودیم شد.
لویی اسنپچتشو باز کرد و گیج شده جواب داد: به کی؟
دیزی:(
یه بچه سه ساله چیکار میتونه بکنه که تو حسودیت بشه؟
اون میتونه روی پای تو بخوابه:(
محض رضای خدا هری
خیلیم دلیل موجهیه، رونهات جون میدن واسه خوابیدن
برو گمشو
چرا همیشه بهم میگی برم گم شم؟:( انقد احساساتمو جریحه دار نکن
چون باعث میشی سرخ شم:(
این که بد نیست! ما دربارهی اینکه چقدر قرمز شدنتو دوست دارم صحبت کرده بودیم!!!
تو ممکنه دوستش داشته باشی، ولی من ندارم
خودتو دوست داشته باش!!!!!!
تو یه احمقی
اگه تو خودتو دوست نداشته باشی پس من دوست دارم
برای این کار دوست پسر دارم
ااااااوووووووه، هنوز اون کلمه اسمشو نبر ترسناکی که با «د» شروع میشه رو به هم گفتین؟؟؟؟؟؟
YOU ARE READING
When The Smoke Is In Your Eyes [L.S](p.t)
Fanfiction«من نمیخوام دوستت باشم میخوام گردنتو ببوسم...» all the credit to @thighhighlarry