0.04

230 56 34
                                    

Hey there!
.
.
.
.
.
.
لویی داد زد. « بااااشششههههه، دارم میام. »

از پله ها دوید و پایین. عینکش میشه گفت اصلا روی صورتش نبود و تنها چیزی که تنش بود، شلوار ورزشی بود. همون طور که میدویید موهای خیسش رو با حوله خشک کرد.

شنبه صبح، ۱۷ام ژانویه، اون توی یه خونه ساکت بیدار شد. مامانش روی جعبه‌ی عینکش نوت گذاشته بود و گفته که دخترا رو بیرون برده و براش یکم پول گذاشته تا با دوستاش بره بیرون و خوش بگذرونه. پس لویی به پسرا زنگ زد و بهشون گفت طرفای یازده بیان خونشون. اما خب از اونجایی که لویی توی کنترل زمان مشکل داشت، به این دقت نکرد که همون موقعش که رفت تا دوش بگیره ساعت ۱۰.۵۰ بوده. و وقتی که از حموم بیرون اومد، صدای بی‌وقفه کوبیده شدن در رو شنید. پس دمِ دست ترین لباسو پوشید و از پله ها دویید پایین‌.

« میشه فقط دیگه در نزنی؟ »

لویی داد زد و حوله‌ش رو پشت مبل انداخت. سمت در رفت و قبل از اینکه دوباره در بزنن، بازش کرد.

اُلی، جسیکا، استن و جِیمی دمِ در کنار هری ایستاده بودن. اون پسر با اینکه آفتاب بیرون اومده بود، کلاهشو سرش گذاشته بود و دستاش توی جیبش بودن. پیرسینگ ابروشو در آورده و بود. تنها پیرسینگی که لویی میتونست ببینه، همونی بود که روی لبش بود و هری مدام میکشیدش تو دهنش. لویی اول به پسرا نگاه کرد و بعد به هری و بعد دوباره برگشت سمت اونا و با قیافه‌ی گیج بهشون نگاه کرد.

استن گفت: « وقتی اومدیم اینجا بود. اصرار کرد که ولگرد* نیست. » بعد لویی رو کنار زد تا وارد خونه بشن. و البته یادش نرفت به شکم برهنه‌ی لویی سیلی بزنه.

هری سرش پایین بود. به هر جایی نگاه میکرد الّا لویی. « سلام لو. یجورایی من دیشب کیفمو اینجا جا گذاشتم و خب یه جورایی نیازش دارم. »

لویی خندید. « احمق. » از آستینای هری گرفت و کشیدش توی خونه. لویی، پسر رو همونجا دم در رها کرد و رفت توی آشپزخونه تا کیف هری رو از روی کانتر بیاره.

لویی کیفشو بهش داد و هری گفت: « ممنون. »

لویی همون جور که پاهاش رو تکون میداد، اذیتش کرد :« چرا انقد خجالت میکشی استایلز؟ من میترسونمت؟ »

هری پوزخندی زد و گفت:« نمیشه برگردی به همون حالت خجالتیت و با من حرف نزنی؟ »

« من هنوزم خجالتی و ساکتم اما حالا که میدونم توعم یه نمه احمقی باهات راحت ترم و تو باید بخاطرش ممنون باشی، ابله. »

هری خندید و همه‌ی لویی رو بغل کرد. « باشه کوتوله. »

« ببندش. » هری لویی رو ول کرد و به پیشونیش تلنگر زد. لویی سعی کرد با لبخندی که داشت میومد روی صورتش بجنگه.

« میخواستم بگم یکم رشد کردی اما از بغله فهمیدم هنوزم ریزه میزه ای. »

« بعضی وقتا باعث میشی بخوام خیلی بد فحش بدم. »

When The Smoke Is In Your Eyes [L.S](p.t)Where stories live. Discover now