0.09

131 27 53
                                    

Hey there:)

.

.

.

.

.

.

.

هری و لویی حدود یک هفته‌ای می‌شد که هم رو ندیده بودن و دلتنگی خیلی کلمه کوچیکیه برای حسی که داشتن. توی این مدت لویی و مکس باهم به قرارهای مختلفی رفته بودن و با وجود این که بعضی از مردم با الفاظی که بهشون میگفتن آزارش میدادن، لویی خوشحال بود. اون خیلی درگیر رابطه‌ای که با مکس داشت شده بود و این موضوع خوبی بود که دوستاش تمام مدت بخاطرش دستش بندازن. اما جدا از تمام اینا، دوشنبه که شد لویی خیلی برای خونه بی‌قراری میکرد و همش مضطرب بود.

« ‌آقای تاملینسون میشه لطفا سر جاتون بشینید؟ در غیر این صورت مجبور میشم بعد از کلاس نگهتون دارم.» خانم دیویس بالاخره بعد از هشتمین باری که لویی بلند شد تا ساعت رو چک کنه، صداش در اومد.

« متاسفم خانم، فقط مضطربم.» لویی زیر لب گفت وروی صندلیش نشست. نگاه « من میدونم چه مرگته»ی اُلی روی مخش بود اما نادیده‌ش گرفت.

«‌دلیلی داره؟» معملش پرسید. بقیه کلاس برگشته بودن سر کار خودشون.

«‌دوست پسرش داره برمیگرده خونه، خانم.»‌ جس اذیتش کرد.

لویی هیسی کشید. «‌ دوتامون میدونیم اون دوست پسرم نیست، جسیکا. من یه دوست پسر دارم و اسمش هم مکسه.»

«‌عاو لوس‌لوسک.» اُلی نیشخند زد.

«‌ لویی، جسیکا، اُلی. ساکت باشین وگرنه مجبورین بعد کلاس بمونین.»

لویی به دوتا دوستاش چشم غره رفت و بعد سرش رو کرد توی نمایشنامه‌ای که داشت میخوند و سعی کرد قسمت‌هایی رو که برای اون بود، تا هفته بعد که قرار بود ازشون تست بگیرن حفظ کنه.

بقیه‌ی درس همینجوری تا ساعت چهار هی کش اومد و وقتی که زنگ خورد، لویی آماده بود که از کلاس بپره بیرون. مکس پشت در کلاس ایستاده بود و منتظر لویی بود تا مثل هر شب این دوهفته اخیر، تا نصف راه رو همراهیش کنه.

« سلام عزیزم.» مکس گفت و گونه‌ی لویی رو بوسید و دستش رو گرفت.

« سلام.» لویی لبخند زد و گذاشت مکس تا سمت در خروجی بکشونتش.

اون موقع استن و جیمی هم بهشون ملحق شدن و بعد شیش تایی باهم از مدرسه بیرون رفتن. استن داشت مثل همیشه سر هر چرت و پرتی لویی رو اذیت میکرد.

« استن، این اونقدرام خنده‌دار نبود.» لویی گفت چون بهش برخورده بود.

« چرا هس-،» بین حرفاش مکث کرد « وایسا، اون هری نیست؟»

لویی نگاه استن رو تا جای پارک ماشین‌ها - که داشت نشون میداد- دنبال کرد و هری رو دید که به ماشینش تکیه زده. جین چسبون مشکی و یه تیشرت ساده‌ی سفید با کتونی های نایک پوشیده بود. موهاش با هدبند عقب نگه داشته شده بودن و عینک آفتابی زده بود. فلز نقره‌ای پیرسینگ لبش زیر نور آفتاب برق میزد.

When The Smoke Is In Your Eyes [L.S](p.t)Where stories live. Discover now