0.10

130 30 10
                                    

Hey there:)

.

.

.

.

.

.

.

« هی فیزی. حدس بزن چی شده؟»

چهارشنبه لویی وقتی که وارد خونه شد، اول صدای هری رو شنید و بعد طبق معمول کیفش رو همونجا دم در رها کرد.

« چی شده؟» فیزی جواب داد.

« دوست پسر لویی قراره امشب بیاد خونتون.»

« یعنی باید دوبل بچه‌های خوبی باشیم؟»

« نه، این یعنی میتونیم به لویی کرم بریزیم.»

« آخجون.» فیزی جیغ کشید و از جاش پرید تا از اون رقصای مسخره‌ش رو بره.

« تو خیلی مزخرفی.» لویی رو به هری گفت و کرواتش رو مچاله شده توی صورت هری پرت کرد و بعد خودش رو روی مبل انداخت.

« نه نیستم. خیلیم دوست داشتنیم.» هری با نیشخند جوابش رو داد. کنار فیزی روی زمین نشسته بود تا بهش توی تکالیفش کمک کنه.

« آره خیلی. بقیه کجان؟»

«‌ لاتی توی اطاقش اعتصاب کرده چون مجبورش کردم بشینه سر تکالیفش و دوقلوها هم توی اطاق بازین.»

« پس میرم پیش لاتی.»

هری به پسرک لبخند زد و حواسش رو روی فیزی و تکالیفش برگردوند.

« لاتی، عزیزکم.» لویی با لحن آرومی گفت و در زد.

« برو گمشو.»

« دارم میام تو.»

« تو هم سر هری داد زدی؟» صداش جوری بود انگار گریه کرده.

« هری سرت داد زد؟»

« نه.» لاتی یکم ساکت موند اما بالاخره با نارضایتی و آه اعتراف کرد.

« حالا واسه چی اعتصاب کرد خانومی؟» لویی از کنار دیوار رفت و کنار خواهرش نشست.

« دلم نمیخواد بشینم مشق بنویسم ولی هری بهم زور کرد.»

« همه‌ش همینه؟»

« آره.»

« راستشو بخوای لاتی، تو بعضی وقتا زیادی الکی شلوغش میکنی.»

« آره خب، از داداش بزرگه‌م به ارث بردم.»

« آی.» لویی خندید به دخترک سقلمه زد.

« احساس میکنم هری داره عاشقت میشه.» لاتی یهو گفت.

« چچه؟» لویی کاملا شوک شده بود.

« آره میدونم. اون جوری بهت نگاه میکنه که مامان به بابا نگاه میکرد. خر نیستم که، هشت سالمه، میدونم عشق چجوریه حتا اگه خودم تا حالا تجربه‌ش نکرده باشم.»

When The Smoke Is In Your Eyes [L.S](p.t)Where stories live. Discover now