𝖢𝗅𝖾𝖺𝗇 𝗈𝗋 𝖽𝗂𝗋𝗍𝗒

2.6K 220 129
                                    

دست هاش رو دور بدن نحیف و یخ زده‌ی دختر که داخل محفظه کیسه زندانی بود، حلقه و به سختی جا به جاش کرد.

چند ساعتی از مرگش گذشته بود و بدن دختر حالا شبیه به تیکه‌ای گوشت سنگین وزن و پاره شده از ناحیه سر میمونست.

عرق پیشونیش رو همراه تارهای یخی رنگ موهاش کنار زد و با کلافگی سمت جیمین و یونگی نگاه کرد، که کنار پرتگاه نشسته بودند.

آتشی درست کرده بودن، دود سیگار هاشون رو توی منظره ی ساکت شهر، داخل هوا آزاد میکردند و به چراغ های ستاره مانند ساختمون‌ها خیره بودند.

_شماها نمیخواید یه کمک بدین؟

نیم رخ جیمین سمتش برگشت، از جا بلند شد و ته سیگارش رو وسط آتیش پرت کرد و به کمک هوسوک رفت.

یونگی دست هاش رو بغل کرده بود و درحالی که از سوخته شدن پوست گونه هاش توسط نور و گرمای آتش لذت میبرد، تو فکر فرو رفته بود...

به زمانی فکر میکرد که از مدرسه برمیگشت و هربار این آرزو درخونه رو باز میکرد، که اون سمت در خبری از دعوا و بحث پدر مادرش نباشه.

اما این خواسته‌ی کوچیکش فقط به دوران دبستانش محدود شد و وقتی بزرگتر شد، فقط آرزوی مرگ هردوشون رو میکرد.

هربار یاد میگرفت چطور از صحبت هاشون استفاده کنه، تا کمتر در معرض آسیبی که بهش میزنن قرار بگیره.

کار سختی نبود، حرف های پدرش رو به مادرش میگفت و حرف های مادرش رو به پدرش؛ اما همین همه چیز رو لبه پرتگاه برد.

و یونگی کسی بود که دست هاش رو روی گلوی اتفاقات فشرد و بارِ زندگی پدر مادرش رو به پایین دره فرستاد.

شب آزمون نهاییش برای فارغ التحصیلیش صدای دعوای پدر مادرش از اتاق مطالعه شنیده شد، اونجا رفت نه برای اینکه ببینه چه اتفاقی افتاده، رفت چون یه کتاب دیگه برای آزمونش میخواست...

اما با دیدن اسلحه ای که پدرش به سمت مادرش گرفته بود و لمس انگشتش روی ماشه هرلحظه قوی تر میشد، توی ورودی خشکش زد.

پاهاش مثل فنر قدرت گرفت و عضله هاش توانایی بلند کردن وزنی چندین برابر خودش بدون مشکل و سختی رو پیدا کرد.

با ضربه ای به سمت پدرش جهید و اسلحه روی زمین افتاد؛ ولی این پایانش نبود، درواقع یونگی نمیخواست که باشه!

دلش میخواست دیگه هیچی نشنوه، فقط سکوت باشه...سکوت و سکوتی که از افراط تبدیل به تاریکی میشه.

دستش رو جلو کشید و اسلحه رو برداشت، بار اول گوش هاش سوت کشید و پلک‌هاش روی همدیگه فشرده شد.

بار دوم بوی گوگرد به مشامش رسید و بار سوم مایعی گرم روی صورت و لباسش پاشیده شد و ذهن یخ زده اش رو به آتش کشید...

𝖮𝗋𝖼𝖺 {اُرکا} 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘷Where stories live. Discover now