𝖣𝗈𝗇'𝗍 𝖿𝖺𝗅𝗅

2.3K 230 176
                                    

میگن زندگی مسیریه که جلوی روت قرار میگیره و تو فقط حق انتخاب داری، که بخوای بدبخت بشی یا خوشبخت...

ولی همچین چیزی حقیقت نداره، البته فقط بخشیش دروغه و قسمت دیگه اش که میگه حق انتخاب داری درسته!

تو میتونی انتخاب کنی؛ اما بین چیزهایی که زندگی جلوی روت میزاره، باید انتخاب کنی و مسیرت رو طبق اون بسازی.

وقتی تنها گزینه‌هایی که زندگی جلوی روت میزاره، چیزی جز بد و بدتر نیست، هیچوقت نمیشه توقع معجزه داشته باشی.

پسر بیست ساله‌ای که از زندگی توی آشغالا یه فرصت طلایی برای زندگی با شیش تا پسر دیگه رو بدست اورده باید چه انتخابی کنه؟

توی خیابون بمونه، توسط دلال‌های زباله بازیچه و دستمالی شه یا با کسایی که حداقل درظاهر مثل خودش بنظر میان زندگی کنه؟

انتخابی که در اولین نگاه بنظرش خوب میومد؛ ولی اون شیش تا پسر قرار نبود دور هم جمع بشن و گیم بازی کنن.

اون شیش نفر، فقط به عنوان یه عضو دیگه برای کامل شدن گروه قتل و شکنجشون به تهیونگ احتیاج داشتند،نه چیز دیگه...

اولین بار که کشته شدنِ یه پسر بچه رو با شلیک گلوله ی نامجون دید، تا یک هفته زبونش بند اومده بود و تیک عصبی گرفت.

بعد از هفت روز پچ پچ های یونگی و نامجون رو میشنید که راجب کشتن خودش حرف میزدن، طوری که انگار هیچ ارزشی نداشت.

فرداش نقشه‌ی فرار از اون زندانی که اسم خونه روش بود رو کشید و این اولین بار بود که با شخصیت حقیقیِ در ظاهر، نرمال ترین فرد گروه مواجه شد!

اون شب بارون میبارید، رعد و برق های خشمگین آسمون، با هربار کوبیدن تازیانه به آسمون صدای وحشتناکی تولید میکرد و خونه رو برای لحظه‌ای روشن میکرد.

تهیونگ همونطور که وارد این خونه شده بود، بدون وسیله و تنها با لباس های تنش قصد فرار از جهنمی که انتخاب کرده بود رو داشت.

حالا که فکر میکرد، خوابیدن توی خیابون با وجود این بارون و رعدوبرق بهتر از شنیدن ناله‌ها و جیغ‌های گوش خراش افرادی بود که اونجا شکنجه میشدن.

از نیمه های شب گذشته بود و قاتل های خونسردِ اون خونه، با راحتی تمام چشم هاشون رو روی هم گذاشته بودند.

اما تهیونگ حتی در بیداری صدای گریه و هق هق پسر بچه ای که جلوش جون داد و با التماس برای نجات بهش نگاه میکرد میشنید...

دیوار های خونه قلبش رو میفشرد و نفسش رو تنگ میکرد، راه رفتن با پاهای بیجونش سخت بود و خون شدیدا توی رگ هاش می دوید.

با احتیاط پشتش رو نگاه میکرد، صدای رعد و برق و سمفونی قطره های بارون توی خیابون اجازه به شنیده شدن قدم هاش نمیداد.

𝖮𝗋𝖼𝖺 {اُرکا} 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘷Where stories live. Discover now