new family member

2.5K 258 19
                                    

گاهی یک نگاه مرموز.
گاهی یک تصویر نامشخص.
گاهی یک برخورد در خیابانی سرایز از آدم.
گاهی یک رایحه شامه نواز.
گاهی یک صدا...
صدا...
.
.
.
.
.
.
زنگ در به صدا درومد و همرو از خواب شیرین زمستونی بیدار کرد.
یعنی کی با اونا این وقت شب اونم تو این بارون سیل مانند برای دیدنشون اومده بود؟

-مامان...مامان

-بله؟

-کی این موقع شب به دیدنمون اومده؟

-نمیدونم تهیونگ بزار الان سول آ میاد میگه کی بود.

خدمتکارشون دستپاچه وارد اتاق خواب شد و لرزش صداش به وضوح بیانگر این بود که خبر خوبی نداره.

-خانم یک بسته جلوی دره.

-بسته؟چه بسته ای؟بیارش داخل منم الان میام.
تهیونگا تو دیگه بخواب احتمالا پدرت بسته ای از مارسی فرستاده. شبت بخیر شیر مرد من.

مادر موهای فندقی رنگ تک پسرش رو به ظرافت پر نوازش کرد و بوسه ای رو پیشونی اش کاشت و از اتاق خارج شد.
پدرش تاجر ثروتمندی بود که شهر های مختلفی رو سفر میکرد و علاقه زیادی به عتیقه های گرون قیمت داشت. و یک هفته ای میشد که به مارسی رفته بود تا با مردی که جامی عتیقه داشت ملاقات کنه.

-سول آ بسته ای که میگفتی کجاست؟

خدمتکار با کمی تردید سبد قهوه ای رنگی رو که روش با پارچه ای سفید پوشونده شده بود رو نزدیک تر آورد و ناگهان...
صدای ریز گریه ای به گوشش خورد. و با تعجب به خدمتکار نگاه کرد.
فکر میکرد شاید صدای گربه ای توی خیابون باشه یا عابر یا رهگذری.اما این این موقع شب رهگذر کجا بوده؟
دوباره اون صدارو شنید.

-قسم میخورم که توهم اون صدارو شنیدی سول آ.

گریه؟درست شنیده بود؟اون صدای گریه متعلق به سبد رو به روش بود؟
خودش رو نزدیک سبد کرد و همراه با اون صدای ریز گریه بیشتر تو گوشش طنین انداز میشد.درست حدس زده بود صدا از اونجا بود.
با تردید پارچه سفید رو از روی سبد کنار زد و همون کافی بود تا هینی بلند بگه و تهیونگ رو از خواب بیدار کنه.

-ای.. این بچه ای..اینجا چیکا...ر میکنه؟

تهیونگ کمی چشم هاش رو مالید و خیلی آروم  از تخت پایین اومد و  رو پنجه پا راه رفت تا از اتاق بیرون بره. در گوشه مبل پناه گرفت تا دیده نشه بهتر بود مادرش متوجه حضور اون نشه چون خوب میدونست مادرش چقدر از استراق سمع متنفره. پس خیلی با احتیاط گوشاشو تیز کرد تا بفهمه چه اتفاقی افتاده.

-نمی..دونم خا..اانم من در رو باز کردم و دیدم این سبد جلوی دره.اطراف رو نگاه کردم کسی نبود اما این نامه کنار سبد بود.

نامه رو به سرعت گرفت و  با صدایی که خدمتکار هم بشنوه شروع به خوندن کرد:

"سلام همشهری مرا ببخش که باعث آزار تو در این وقت شب شده ام. این نامه،نامه مادری است که از فرط فقر نمیتواند  نوزادش را کنار خود داشته باشد.همسرم مارا بعد از به دنیا امدن فرزندمان ترکمان کرد زیرا نمیتوانست از عهده خرج و مخارج آن بر بیاید.من هم مجبور به ترک کودک دلبندم هستم.تعریف خاندان کیم را زیاد شنیده بودم و میدانستم از شرافت و انسانیت هیچ کم ندارید بنابراین فرزندم را به دست شما میسپارم لطفا اورا مانند فرزند خود دوست داشته باشید و از او مراقبت کنید و هیچوقت به او نگویید که مادر فقیرش اورا به اینجا آورده است.
راستی نامی برایش انتخاب کردم که به آن صورت خندان و پرذوقش بسیار برازنده است. نامش جانگکوک است."

مادر نمیدونست باید چیکار کنه.بچه رو نگه داره یا اونو همینطوری به امون خدا کنار خیابون ول کنه؟شاید باید به پلیس تحویلش میداد اما ایده خوبی نبود.نگاهی به سول آ انداخت و دوباره نگاهی به نامه.گرچه اونا همیشه دوست داشتن فرزند دیگه ای داشته باشن اما این فرصت ازش سلب شده بود.پس کودک رو در آغوش گرفت.
کودک با چشمایی درشت و مشکی که انگار کهکشان رو درون خودشون داشتن به زن نگاه میکرد. اون شیرین و دوست داشتنی بود و پوستش مثل برف سفید بود.
زن انگشتش رو گونه نوزاد کشید و کودک با دست ظریف و کوچیکش انگشت زن رو گرفت و همین کافی بود تا جایی توی قلب زن برای خودش باز کنه.
و اما تهیونگی که چشماش از شنیدن این حرفا برق میزد و دهنش رو گرفته بود که از شادی جیغ نکشه.اون همیشه آرزو داشت یک برادر یا خواهر داشته باشه اما پدر و مادرش هر بار مخالفت میکردن نه اینکه خودشون نخوان اونا فقط دیگه نمیتونستن فرزند دیگه ای داشته باشن.
اما حالا یکی از راه رسیده بود و برش برادر آورده بود؟
طولی نکشید  که با جیغی بلند از پشت مبل با خوشحالی به بیرون پرید و بلند داد زد:

-برادررررر کوکییییی.
______________________________________
خب سلام.
این اولین فیک من هستش که مینویسم و قراره روند داستان به آرومی پیش بره پس پارت ها کوتاه هستش.
امیدوارم لذت ببرید دوستون دارم.♥️

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now