good bye!

1K 131 108
                                    

با رفتن دختر از اتاقش مشغول جمع کردن دوباره وسایلاش...
لباساش رو توی چمدون گذاشت.لواز شخصیش...
آلبوم عکسش...
چشمش که به آلبوم عکس افتاد دوباره قلبش شروع به تپیدن کرد و درد رو توی وجودش حس کرد.
عکساشون...
خاطره هاشون...
تهیونگش تو این عکسا مهربون تر بود یا حداقل جونگکوک اینطور فکر میکرد...
هیچوقت فکر نمیکرد نتیجه عشق ممنوعش به برادرش این بشه!
تهیونگ داخل عکسارو نوازش کرد و پوزخندی زد.

-هووف

باید با خودش اون آلبوم رو میبرد؟
مطمعن نبود.
نمیخواست با دوباره نگاه کردن به این عکسا زخمای کهنه سر باز کنن!
آلبوم رو بست و اونو داخل کشو گذاشت.
دوربین عکاسیش رو برداشت و دفتر کتاباشو جمع و جور کرد.
تنها قابی که برداشت عکس خانوادگی بود که هر چهارتاشون کنار هم بودن.
اونارم توی چمدونش جا داد و دوباره مشغول گشتن شد.
از اولم باید برادر میموندن!
نباید اجازه میداد احساساتش به عقلش غلبه کنن!
نباید بیش از یک بوسه با تهیونگ پیش میرفت!
اما الان وقت سرزنش کردن خودش نبود و باید به آینده ای که انتظارش رو میکشید فکر میکرد.
باید تلاش میکرد تا جایگاهیی که واقعا تو زندگی لیاقتشو داره بدست بیاره.
اما اینجا نمیتونست. تو این خونه با حضور تهیونگ نمیتونست.باید میرفت یه جایی هزاران مایل دورتر از تهیونگ تا شاید افکارش هم دور بشن!
وقتی مطمعن شد اکثر وسایلاش رو جمع کرده با اطمینان از خونه نبودن تهیونگ از اتاقش بیرون رفت.
باید جیمین رو قبل رفتن میدید و برای اخرین باهاش خداحافظی میکرد.
مادرشون روی مبل راحتی نشسته بود و روزنامه میخوند.
جونگکوک حتی یک لحظه هم نمیتونست تصور کنه تموم این خرد شدنا...
این دردا...
این اشکا...
تهیونگ نیست!
بله این زنیه که روبه روش نشسته و اونو مادر خودش میدونه!

-سلام مامان

-سلام پسرم چه عجب...حالت خوبه؟

-ممنونم خوبم.میخوام به جیمین زنگ بزنم بیاد اینجا.

-امم باشه.من میخواستم برای فردا برات بلیط بگیرم اما گفتن یدونه صندلی خالی برای پرواز امشب دارن.

-امشب؟

جونگکوک نمیدونست چرا اما انتظار نداشت همین امشب بخواد این خونرو ترک کنه.هنوز به طور کامل با همه چی کنار نیومده بود و خدافظی نکرده بود.

-آره. نمیخوای برای امشب باشه؟

-نه نه خیلیم خوبه.ممنونم.

-خواهش میکنم.با نامجون هم صحبت کردم بهش ساعت تقریبی رسیدنت رو گفتم میاد فرودگاه دنبالت.

اصلا پیشش احساس معذبی نکن.من به اندازه کافی بهش پول دادم تا بتونه بهترین مدرسه قبت نامت کنه و برات بهترین چیزارو تهیه کنه.
جونگکوک کنارش مادرش نشست و سرش رو روی پاش گذاشت.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now