birthday party:1

916 155 12
                                    

به پشت در حموم تکیه داد و قلبش بی قرار شده بود.

-من چیکار کردم؟

با خودش گفت و دستش رو لای موهاش برد و اونارو از صورتش کنار زد.نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت.

-تهیونگااا بیا ناهار آمادس.

-او..اومدم.

دوباره نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین رفت.

-تهیونگ ببین چ.... لباسات چرا خیسه؟

دختر پرسید و تهیونگ سریع به لباسش نگاه کرد و تازه یادش افتاد که لباسش رو عوض نکرده.لعنتی به خودش فرستاد.

-ها آها ای..این چیزه داشتم آب میخوردم لیوان از دستم افتاد.شما شروع کنید من برم عوض کنم لباسامو بیام.

-باشه

تهیونگ لبخند ساختگی زد و دوباره سمت اتاق رفت و بین راه دوباره به خودش لعنت فرستاد که چرا حواسش به لباسش نبوده.وارد اتاق شد اما صدای آب قطع شده بود پس جونگکوک به اتاقش رفته بود.لباساش رو درآورد و اونارو آویزون کرد تا خشک بشن.از کمد یه پلیور شکلاتی رنگ با طرح چارخونه و یه شلوار کرمی رنگ برداشت.لباساش رو پوشید و جلوی آینه ایستاد و موهاش رو شونه زد.
و اون طرف هم جونگکوکی که بین رفتن و نرفتن با خودش کلنجار میرفت.نمیدونست واقعا توانایی رو به رو شدن با تهیونگو داره یا نه.قلبش از به یاد آوردن اون اتفاق تپش میگرفت و ته دلش پیچ میرفت.بالاخره تصمیم گرفت که برای ناهار پایین بره.اون که نمیتونست تا آخر عمر از تهیونگ یا دوست دخترش فرار کنه میتونست؟
پس حالا که قرار بود با اون دختره ناهار بخوره باید نشون میداد که جونگکوک کیه.سمت کمد لباسش رفت.یه بافت گشاد سفید رنگ که رگه های عاج فیلی داشت رو با یه شلوار سفید پوشید.
جلوی آینه رفت و موهاش رو با سشوار خشک کرد و مرتب کرد.
موهاش کمی بلند شده بود که باعث شده بود صورتش خوش فرم تر نشون داده بشه.عطر مورد علاقش که رایحه قهوه داشت رو کمی به گردنش زد.بالم لب توت فرنگی رو برداشت و رو لباش کشید.
دوباره خودش رو تو آینه برانداز کرد.واقعا زیبا شده بود درست مثل یه اثر هنری.

-خب حالا به این میگن کیم جونگکوک واقعی.

لبخندی زد و سمت در اتاق رفت.دستش رو رو دستگیره در گذاشت و نفس عمیقی کشید.

-آروم باش جونگکوک.اتفاق خاصی نیوفتاده.

با خودش گفت و از اتاق بیرون رفت.از پله ها که پایین میرفت بقیرو در حال ناهار خوردن دید.

-سلام

با سلامی که گفت تهیونگ سرش رو بالا آورد و با جونگکوک چشم تو چشم شد.از سر تا پای جونگکوک رو برانداز کرد و دوباره نگاهشو گرفت.

-سلام پسرم چقدر دیر اومدی.بیا بشین.

جونگکوک لبخندی زد و سر میز رو به روی تهیونگ نشست چون اون گوسفند بلوند یه جوری به تهیونگ چسبیده بود که انگار قراره کسی تهیونگو ازش بدزده.
نگاهی به اون دوتا کرد و که باعث شد دختر لبخندی بهش بزنه.جونگکوک هم متقابلا لبخند زورکی زد.
جونگکوک هم مثل بقیه مشغول خوردن غذاش شد و هر از چندگاهی با نگاه خیره تهیونگ مواجه میشد و سریع نگاهش رو میدزدید.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora