More

929 152 23
                                    


با حس لرزشی از جاش تکون خورد و به جونگکوکی که تو بغلش خوابیده بود نگاه کرد.
خودشم نفهمیده بود که با نوازش هاش کوک مثل یه نوزاد خوابش برده بود.

-الو

-ته جونگکوک حالش خوبه؟

-هوم خوابه

-من واقعا معذرت میخوام ته  برادر احمقم ویسکی که قایم کرده بودم رو پیدا کرده بوده و...

-مهم نیس کوک الان بهتره.من باید بیشتر حواسم بهش میبود.

-باشه به هرحال شرمنده پسر

-اوکیه فعلا

با قطع کردن تلفن رو توی جیبش گذاشت و توجهی به میس کال های که از طرف مادرش و آرورا بود نکرد.خواست کوک رو از خواب بیدار کنه اما اون مظلوم تر از هرچیزی خوابش برده بود.پس اونو براید استایل بغلش کرد و سمت ماشین رفت.
کوک هم تو خواب غری زد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد.
کوک رو آروم روی صندلیای عقب گذاشت و احتیاط کرد که یوقت بیدار نشه.
یه نخ از سیگارش برداشت و اونو کنار لبش گذاشت.نخواست روشنش کنه چون ممکن بود دودش جونگکوک رو تو خواب اذیت کنه.
دستاش رو فرمون بودن و نگاهش به جلوش اما انگار افکارش و روحش جای دیگه ای بود‌ن.انگار هنوز توی پارک کنار جونگکوک مستی که برای بهتر بودن دست و پا میزد بود نشسته بودن.
از تو آینه نگاهی به جونگکوک انداخت.اون زیادی برای این دنیا پاک بود.زیادی برای شنا کردن تو دنیای آدم بزرگا تلاش میکرد و خبر نداشت که چیزی جز غرق شدن نیست.شبی رو که مادرش اون رو دم در خونشون گذاشته بود به یاد آورد.شبی که شادترین آدم روی زمین بود وقتی که فهمیده بود یکی براش یه برادر آورده.
تمام سالهای بزرگ شدن خودش و جونگکوک جلوی چشماش مثل یه نوار فیلم در حال پخش بود. وقتایی که از سر و کله هم بالا میرفتن و میخندیدن و پدرشون هم بهشون اضافه میشد و قلقلکشون میداد و یا شبایی که براشون قصه میگفت.و روزایی که باهم پارک میرفتن و سر تاب سواری دعوا میکردن. پدرش...فقط خدا و خودش میدونست که چقدر دلش برای پدرش تنگه.پدری که لحظه های آخرش بازم بیشتر از هرچیزی نگران خانوادش بود و از تهیونگ خواست که مراقب تموم اعضای خونواده باشه.و بعد از اون تهیونگ به خودش اومد و دید که کل نوجوونیش رو به خانوادش اختصاص داده و اصلا به یاد نمیاره که تاحالا مسافرتی تنهایی یا با دوستاش رفته باشه.اصلا دوستی داشت؟
خوش گذرونی نکرده بود تا مبادا الگوی بدی برای جونگکوک تلقی بشه تمام روزها و ثانیه ها کنارش بود تا مبادا احساس ناامنی نکنه و کمبود محبت نداشته باشه چون مادرشون انقدری دیگه حواسش به بچه هاش نبود و بیشتر این سول آ  خدمتکارشون بود که هواشونو داشت.

اون جونگکوک رو محدود کرده بود،بهش اجازه اشتباه نمیداد و جونگکوک رو با کوچکترین کار خطایی که هرچند ممکن بود خطا نباشه سرزنش میکرد،تا فقط ازش مراقبت کنه؟اون رسما خودش داشت با این رفتاراش به جونگکوک آسیب میزد.میدونست،خودش خوب اینارو میدونست اما نمیتونست حساس نباشه نمیتونست محتاط نباشه.میخواست کوک به بهترین آدم تبدیل بشه.میخواست کوک دوستای کمی داشته باشه یا اصلا نداشته باشه که مبادا ازشون ضربه بخوره یا شاید همه اینا بهونه بود تا کوک رو فقط برای خودش داشته باشه؟خودش تنها آدمی باشه که کوک بهش اعتماد داره و بهش پناه میبره.خودش اونی باشه که کوک وقتی قهر میکنه دو دقیقه بعد جلو در اتاقشه.کوک بهش گفته بود میخواد بیشتر باشه.منظورش چی بود؟یعنی بزرگتر باشه؟یعنی قوی تر باشه؟حرفش رو مبهم گفته بود تهیونگ هنوز درگیر کلمه "بیشتر"ی بود که با معصومیت بهش گفته شده بود.تهیونگ خودشم جونگکوک رو بیشتر ازینا میدید اما منظور جونگکوک هم همین بود؟
انقدر درگیر افکارش بود که نفهمید کی سیگارش از لبش افتاده بوده و کی جلوی در خونه رسیده بوده.
هوفی کشید و پیاده شد و جونگکوک رو بغلش گرفت و زنگ درو زد.
به ثانیه نکشید که در باز شد و نگاهش با نگاهای نگران مادر و دختر پشت سرش گره خورد.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now