سلام سلاممممچطورید؟
میدونم خیلی دیر شده و واقعا متاسفم ولی عوضش با ۹۳۰۰ کلمه برگشتم!! قشنگ ۲، ۳ پارت یک جا
واقعا این چند هفته گذشته اصلا فرصت نداشتم بنویسم خیلی خیلی خیلی ببخشید♡
این پارتم طولانی نوشتم فقط برای تو ktow_ktow
بازم ببخشید انقد دیر شددولی جان من درست حسابی کامنت بزارید و ووت بدید به خدا خیلی پاره شدم سرش😂... تازه یه بارم واتپد کلشو پاک کرد:)
امیدوارم خوشتون بیاددد
..........................................................................
.
.
.
د.ا.د هری
.
بعضی وقت ها، دقیقا زمانی که به بنبست میخوری و احساس میکنی تمام درهای دنیا به روت بستهست، اتفاقات غیر منتظرهای ورق رو برمیگردونه... نمیدونم باید اسمش رو گذاشت شانس یا سرنوشت اما تا زمانی که موقعیتِ " قراره همینجا بمیریم" رو به "هی ما نجات پیدا میکنیم!" تبدیل کنه، اسمش زیاد هم مهم نیست.
سر و کلهی اون پیرزن هم دقیقا زمانی پیدا شد که ما به ته خط رسیده بودیم. نبود کشتی یعنی نبود آذوقه. نبود آذوقه یعنی کاهش یافتن توانایی مبارزه کردن. و نبود توانایی مبارزه کردن توی این جنگل یعنی تسلیم شدن در مقابل فرانسوی ها.
پیرزن- که معلوم شد ماریا نام داره- دو گاو کامل برای لشکر سر برید، بعد خودش بالای سر سرباز ها ایستاد و راهنماییشون کرد تا گوشت ها رو به خوبی بپزن و اگه بخوام منصف باشم باید بگم این گوشت ها به راحتی با غذاهای سلطنتی قصر برابری میکردن.
نایل که سمت چپم روی زمین نشسته بود، سر لقمهی احتمالا صدمش، زمزمه کرد:
- وای این خیلی خوشمزست.اَشلی نگاه حسرت آمیزی بهش انداخت:
- چطوری با این همه خوردن، هیچوقت چاق نمیشه؟نگاهم رو روی سرباز ها چرخوندم. همه از گوشت گاوی که ماریا تدارک دیده بود، میخوردن و گرم صحبت بودن. روحیه هیچ کس اونقدری که انتظار داشتم خراب نشده بود و حالا شاید اگه فرانسه انقدری احمق باشه که بهمون حمله کنه، بتونیم از پس اولین موج حمله بربیایم.
کیتی که تنها کسی بود که چیزی نخورده بود به غذای دست نخوردهی جلوش نگاه کرد:
- شماها خیلی راحت به این زنه اعتماد کردین. شاید میخواد با این غذاها مسموممون کنه!نایل چشم غره رفت:
- وای بیخیال کیت. تو چرا انقدر غر میزنی؟! ماریا از هر چی که برامون آورده خودشم خورد! تازه همینجا جلو چشمِ تو این گوشت رو پخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/272394982-288-k710497.jpg)
YOU ARE READING
Stuck in illusions. [L.S] [Z.M]
Fanfiction"تمام این مدت میخواستم بیام و ببینمت لویی... حتی شده فقط از دور... فقط ببینمت و بدونم که حالت خوبه یا نه ولی... اونا نذاشتن. نه گذاشتن خودم بیام و یواشکی بهت سر بزنم نه گذاشتن کسی رو برای اینکار بفرستم... انگار داشتم لبه ی پرتگاه جنون بندبازی میک...