Part 37.

197 46 108
                                    

لطفا ووت و کامنت یادتون نره:)

.

د.ا.د لویی

.

.

.

نور آفتاب صبح از فضای بین ستون‌های راهرو وارد میشد و جای روشنایی مشعل‌های شبانه رو می‌گرفت.

نگاهی به سنگفرش ها و درختهای بیرون حیاط انداختم و تعظیم نگهبان‌ها و ندیمه‌ها رو نادیده گرفتم. احساس اضطراب دقیقا از لحظه‌ی بیدار شدنم به جونم چنگ انداخته بود‌...
البته نه اضطرابی که در چند روز گذشته بهش عادت کرده بودم. یه نوع احساس جدید..‌. ترس از رسیدن زمان موعودی ‌که مدت ها قصد فرار ازش رو داشتم...

قرار ناهار با خانواده‌ی هری.

خدا میدونه هری چقدر بابتش خوشحال و امیدواره.‌ هرشب درباره‌ی دعوت پدرش صحبت کرده و گفته بود که به نظرش قراره به راحتی وارد خانواده‌ش بشم. این قدم بزرگی در رابطه‌مون و رسمی کردن قصد ازدواجمونه...
قدمی که حقیقتا فکر نمیکردم هیچوقت برداشته بشه.

پدر هری هیچ مشکلی با من و پسرش نداره. زیاد حرف نمیزنه و ارتباط برقرار نمیکنه اما میدونم که مخالفتی با ما نداره اما مادرش...
فکر نمی‌کردم‌‌ ملکه اجازه‌ی اتفاق افتادن این ناهار رو بده...

حتی نتونستم مستقیم به هری بگم که بهتره انقدر روی واکنش خوب خانواده‌ش حساب نکنه... انگار تمام‌ گذشته از ذهن هری پاک شده بود و حتی در تخیلش هم نمی‌گنجید که ملکه دوباره بخواد اذیتش کنه.

قدم‌های بی حواسم رو در طول راهروهای کاخ شرقی، به سمت در ورودی کارگاه زین می‌کشیدم تا هم درباره‌ی قرار ناهار امروز به جونش غر بزنم و هم قلموی بزرگی که داخل اتاق من و هری جا گذاشته بود رو پس بدم.
همیشه‌ی خدا باید یکی از وسایل نقاشی همراهش باشه؟

زین یک آخر هفته در ماه مرخصی‌ میگیره و بصه شهر میره، از شانس بد من، مرخصی این ماهش دقیقا امروزه. پس من فقط با پرتاب تیری در تاریکی به کارگاه میرم تا شاید زین هنوز از قصر بیرون نرفته باشه.

حداقل راه رفتن به سمت زین افکارم رو مرتب تر می‌کرد...

بالاخره با چند قدم دیگه، به در قهوه‌ای رنگ تزئین شده با گلهای مختلف رنگارنگی رسیدم. جلوی در کارگاهِ نقاش اصلی قصر هیچ نگهبانی نبود... آهی کشیدم. این بدین معنی بود زین قبلا به شهر رفته.

قلمو رو بین دستهام جابجا کردم و دست انداختم تا دستگیره رو بچرخونم. باید راه دیگه‌ای برای از بین بردن تپش تند قلبم پیدا کنم...

بوی رنگ اولین چیزی بود که با ورود به کارگاه زین، توی ذوق میزد. اگه خودش اینجا بود حتما از روی بو میتونست ترکیب رنگ‌ها رو نام ببره و درباره‌ی ایده‌ی جدید نقاشی‌ش صحبت کنه.
اون پسر کاملا خل وضعه!

Stuck in illusions. [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now