۳ ماه بعد، ۶ اکتبر ۱۶۱۳
..
.
د.ا.د هری
.- پس نتیجه گیری اینه که تو شغل شماها همیشه حق با منه. هرچیزی من و شاهزاده میگیم باید انجام بشه و هرکی کوچکترین حرفی توش بیاره، حتما پس فرستاده میشه پیش مامانش تا همون بچهی نق نقوی کوچولو بمونه!! فهمیدین؟!
لویی فریاد زد و همونطور که یکی از دستهاش به کمر زده بود، حدود ۱۰۰ نوجوان ۱۸ سالهی روبروش که برای ملحق شدن به سپاه داوطلب شده و تحت تعلیم بودند رو از نظر گذروند.
به خاطر آفتاب شدید چشمهای خوش رنگش رو ریز کرده بود. صورتش کاملا صاف بود - دیشب خودم به بهترین نحو اصلاحش کردم. احتمالا تا شب پوستش به خاطر برخورد مستقیم با آفتاب قرمز بشه...!
- بله فرمانده!
تمام افراد با بلندترین صدا فریاد زدند و صاف تر روی زمین نشستند.روی چمنهای حیاط کاخ شرقی پاهام رو راحت تر دراز کردم. به ذهنم اجازه دادم دوباره در احساسی غرق بشه که در ۳ ماه گذشته وجودم رو در بر گرفته بود... احساس آرامش.
بعد از برگشتن از ماموریت ها، مخصوصا اگه نبردی در کار بوده باشه، رسیدن به زندگی عادی مدت طولانی زمان میبره. بیرون کردن خاطرات کشته شدن افراد، زخمی شدن، مرگ رو با تمام وجود احساس کردن و تنهایی چیزهایی نیستند که به راحتی بشه فراموش کرد.
کمان تیراندازیِ تقریبا خرابی رو روی پاهام جابجا کردم و سعی کردم زهش رو محکمتر کنم.
وقتی مشغول تعلیم سربازهای جدید بودیم، اصولا نیازی به دخالت من نبود. لویی همیشه داوطلبانه تمام کارهارو پیش میبرد.هرچقدر از صحبت کردن با پادشاه و گزارش دادن متنفره، عاشق صحبت با سربازهای تازه کاریه که تشنهی یاد گرفتنن.
- همتون باید تمرینهای دیروزتونو تکرار کنید و اینبار هرکی رو ببینم که مثل گربههای بدبخت ترسو کم کاری میکنه، خودم از همینجا با منجنیق میندازمش وسط شهر!! مفهومه؟!
- بله فرمانده!!
لویی انگشت اشارهش رو به پسری با موهای طلایی وسط جمعیت دوخت:
- مارک!! اگه امروز حتی یه بار بگی دستت درد میکنه، خودم میام قطعش میکنم تا با دلیل غر بزنی!مارک با دستپاچگی روی زانوهاش بلند شد:
- چشم فرمانده. ببخشید فرمانده.لویی دستهاش رو بهم کوبید:
- خیلی خب اگه شما بچه ها سوالی ندارید، زودتر برید سر تمرینهاتون!!!چند ثانیه به جوانانی که چهارزانو نشسته بودند، نگاه کرد. خواست مرخصشون کنه که دست یکی از بین جمعیت بالا رفت...
پسری با چشمهای سبز و قد کوتاهی که موهای فندقی رنگش مرتب بودند، روی زانوهاش بلند شد تا از بقیه قابل تشخیص باشه. با اشارهی لویی پرسید:
- راسته که شما توی آخرین مبارزتون با اسپانیا، جون یک نفر رو نجات دادید و زخمش رو مداوا کردید بدون هیچ تجربهی قبلی؟!
YOU ARE READING
Stuck in illusions. [L.S] [Z.M]
Fanfiction"تمام این مدت میخواستم بیام و ببینمت لویی... حتی شده فقط از دور... فقط ببینمت و بدونم که حالت خوبه یا نه ولی... اونا نذاشتن. نه گذاشتن خودم بیام و یواشکی بهت سر بزنم نه گذاشتن کسی رو برای اینکار بفرستم... انگار داشتم لبه ی پرتگاه جنون بندبازی میک...