امروز خبری از رابرت نبود از صبح رفته بود بیرون منم تنهایی نهار خوردم و بی حوصله روی مبل نشستم
توی این مدت اخلاقش یکم بهتر شده بود البته این که من اصلا نزدیکش
نمی رفتم یا کلا همدیگه رو نمی دیدیم یه بحث جدا بود چون وقت بحث کردن نداشتیم
بلند شدم به سمت اتاق رابرت رفت
یکم فضولی کردم
لباسا همه مرتب چیده شده بود
حتی خودکارای روی میزش توی یک راستا بود
چشمم به دوربین عکاسیش افتاد
دوربین رو برداشتم یه فکر به سرم زد
لباسامو در اوردم روی تخت دراز کشیدم با قسمتی از ملافه بهش پایین تنه امو کمی پنهان کردم دستمو جلوی سینه هام گرفتم و از انعکاسم توی آیینه عکس انداختمروی شکم دراز کشیدم و عکسو نگاه کردم هومم خیلی عکس نود خوبی شد بلند شدم لباسمو پوشیدم
یهویی در اتاق باز شد با ترس جیغ زدم
رابرت:اروم منم
+ترسوندیم
دستمو روی قلبم گذاشتم
رابرت: اینجا چی کار میکنی ؟
+اومممم خب داشتم .... داشتم عکس میگرفتم
رابرت:ببینم
+نه
یه تار ابروشو بالا برد اومد جلو روبه روم ایستاد
رابرت:دروبین
دستشو اورد جلو به معنی این که دوربین رو بهش بدم
وقتی دید دوربین رو سفت گرفتم از دستم گرفتش مشغول دیدن عکس شد
اروم خندید و گوشه لبشو گاز گرفت
رابرت:عکس قشنگیه
صورتم از خجالت سرخ شد
دوربین رو گذاشت روی میز گفت: خببب پس همچین استعداد هایی هم داریدستشو سمت کرواتش برد و درش اوردی
+فقط.....حوصلم. سر رفته بود
رابرت:دکمه های لباسمو باز کن
دستمو سمت لباسش بردم دکمه هاشو یکی یکی باز کردم در اخر از تنش بیرون اوردم
رابرت:حالا لباس خودتو در بیار
لباسمو با یه حرکت از تنم بیرون کشیدم
رابرت:خوشحالم که لباس زیر
نمی پوشیسرشو پایین اورد و گردنمو نفس کشید
ناخوداگاه ناله کردم
لبخند زد حولم داد روی تخت و گفت:انقدر دلبری کردند توی عکس خوبه چقدر خوب بلدی واسه من دلبری کنی
احساس کردم قلبم گروپ گروپ توی مغزم میکوبه
نفس عمیقی کشیدم
+من ....من ....باید ....برم.....یه کار ..مهم دارم
سریع لباسمو پوشیدم از اتاق بیرونرفتم
خودمو انداختم توی اتاق در رو بستمبه خودتتت بیا کاترین نباید انقدر در مقابل این پسر ضعیف باشی در ضمن اون اصلا لقمه دهن تو نیست
احساس سرما کردم یه شلوار پوشیدم و تیشرتمو با یه هودی عوض کردم خونه چرا انقدر یهویی سرد شد
دستمو به شوفاژ چسبوندم سرد سرد بود
از اتاق بیرون رفتم
+رابرت
رابرت:بله
صداش از توی آشپز خونه می اومد
+چرا وسایل گرمایشی خاموشه
رابرت:خاموشه ؟
+اره
از آشپز خونه بیرون اومد دستشو روی شوفاژ گذاشت
رابرت:عجیبه چرا خاموشه
گوشیشو برداشت و به سرایدار زنگ زد
بعد از کمی صحبت کردن گوشی رو قطع کرد و گفت :مشکل پیش اومده تا دو ساعت دیگه درست میشه
با ناراحتی گفتم :دو ساعت؟
رابرت:هوا خوبه اوایل پاییزه هنوز
نشستم روی مبل پاهامو جمع کردم سرمو روی زانو هام گذاشتم مشغول تماشای تلوزیون شدم
ظرف میوه جلوی صورتم قرار گرفت به رابرت نگاه کردم
زل زد توی چشمام ظرفو ازش گرفتم روی میز گذاشتم
کنارم نشست دستمو توی دستای گرمش گرفت
رابرت:خیلی بدنت سرده
+چون که خونه واقعا سرده
رابرت:واسه خودت پتو بیار زود باش.