بعد از کلی دعوا بالاخره من و الکس به یک نظر واحد رسیدیم این که تا وقتی بچه ها به دنیا میان من با الکس زندگی میکنم و بعد از به دنیا اومدن بچه ها برای همیشه ترکشون میکنم و حق ندارم هیچ وقت بهشون نزدیک بشم ، با این که جسیکا خیلی سرزنشم کرد ولی من قبول کردمالکس :دستتو بده به من
دستمو توی دستش گذاشتم و از هواپیما شخصی بیرون اومدم .قرار بود این مدت به امریکا برگردم ولی بقیه دبی موندن .
نفس عمیقی کشیدم دلم تنگ شده بوده واسه اینجابه سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
نمیدونم دلیل این همه محافظ چیه
احساس استرس بهم غلبه کرد با ترس گفتم: ما توی خطریم؟الکس: نه فقط واسه امنیت.... آروم باش .
دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم: وسایلای بچه ...
الکس : خودم برای دوتاییشون میخرم نیازی به اونا نیست
+ اما
الکس: نمیخوام الکی بحث کنم
سکوت کردم و هیچی نگفتم ... یکی از لباسا رو خیلی دوست داشتم برای همین ناراحت بودم که نمیتونم یدونه لباس واسه بچه خودم جا بزارم.
تا موقع رسیدن به خونه سکوت کردم و هیچی نگفتم چون که هر لحظه ممکن بود دعوامون بشه .
انتظار داشتم به همون خونه قدیمی بریم ولی به یه خونه خارج از شهر که وسط یه دشت سر سبز بود رفتیم .
از ماشین که پیاده شده ام بوی چمن تازه و گل توی بینیم پیچید .
+ چقدر قشنگه
الکس: فکر کردم اینجا برای تو و بچه ها جای خوبی باشه
+ همینطوره ... فکر میکنم دوستش دارنلبخند زد و به سمت خونه رفت منم پشت سرش راه افتادم
خونه زیبایی بود ساده ولی روشن وسایل خیلی خاص و لاکچری هم نداشت اما واقعا زیبا بود
الکس: نظرت درباره خونه چیه؟
+ خیلی قشنگه ...شاید اگه شرایط یه جور دیگه بود میتونستم یه مادر خونه دار باشم که توی همچین محیطی بچه های شادش رو بزرگ میکنهالکس: بچه های شاد قبل از هر چیزی به به مادر پدر شاد و فداکار نیاز دارن
و بعد به سمت یه اتاق رفت و گفت: این اتاق از همه دلباز تره میتونی اینجا بمونی .
از هر شرایطی استفاده میکرد تا یه متلک قشنگ بهم بگه
وارد اتاق شدم ، بعد از این که لباسامو اوردن و تونستم یه دوش خوب بگیرم.
با حوله روی تخت نشستم که در اتاق باز شد
الکس: گشنه نیستی ؟
+ خوبم.... فقط به آب نیاز دارمخیلی سریع از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد با بطری آب و چند تا مکمل برگشت
کنارم نشست و با دقت قرصامو از توی جلد بیرون می اورد .
در اخر قرصا رو با یه لیوان آب بهم داد