part 42

868 50 24
                                    

د.ا.د نلی

مامان : اوههه عزیزمممم کی ازت خواستگاری کرد؟

+ ماه پیش که رفتم خونه اش

مامان: چرا نگفتی ؟

+ خب ... فکر کردم باید باهاش کنار بیام خیلی عجیب ازم  خواستگاری کرد  ... توی ماشین  ... یهویی منو خفت کرد و با لحن دستوری گفت  با من ازدواج کن

مامان خندید و گفت:  از  این مردا  نمیتونی انتظار داشته باشی .

لبخند زدم و گفتم: ویلیام با همین عجیب بودنش  دوست داشتنیه .... اون مثل بقیه  نیست ...

مامان: عزیزم ... من واسه ات خیلی خوشحالم

+ منم خوشحالم ... خب .... هنوزم همه چی سخته   چون به یاد نمیارم ولی به قول ویلیام قلبم خیلی چیزا رو به یاد میاره

مامان به سمتم خم شد و صورتمو بوسید ، به صورتش لبخند زدم و مشغول تا کردن لباسای  پسر کوچولو شدم .

+ فکر کنم  همه خریداش رو کامل انجام دادیم

مامان: همینطوره ... اون خیلی خوشحاله که خواهری مثل  تو  داره

+ قول میدم خودم  واسه اش کلی دوست دختر جور کنم  و گاهی وقتا گند کاریاشو تمیز کنم

مامان: از دست تو...

+میتونم یه سوال بپرسم؟

مامان: بپرسم

+ ویلیام.... چرا منو دزدید ... گفت که با پدرم مشکل داشته قطعا منظورش ساموئل نبوده

مامان: نه منظورش پدر واقعیت بوده .

+ چه مشکلی داشتن ؟

مامان : خب ... اون مرد... اصلا آدم خوبی نبود نلی

+ حدس میزنم که همینطوره ( موقع همبرگر خوردن یادش اومد )

مامان: نمیدونم آمادگیشو  داری یا نه ؟

+ میدونی که الان بهم بگی  درک حقیقت برام راحت  تر میشه

مامان شروع کرد ‌از اول ماجرا که توی سن کم با پدرم ازدواج کرده و چه هدفی از ازدواج با مادرم داشته   تا  بلایی که پدرم بر سر مادر و همسر و فرزند ویلیام اورده ، تعریف کرد .

وقتی به خودم اومدم در حال اشک ریختن بودم
مامان با کف دستش  صورتمو پاک کرد و گفت: گریه نکن... باشه ؟

+ باورم نمیشه با مردی نامزد کردم که  گذشته دردناکش به من وصله ....

مامان: عشق .... نفرت و کینه رو  ذوب میکنه . اون مرد فوق العاده ایه  شما باهم فوق العاده به نظر میرسید

+ میدونم . هر روز صبح  فوق العاده شروع میشه ... منو دوست داره  ...  و خب ما میخوایم  ازدواج‌ کنیم ... ولی دلشوره دارم

مجموعه گودال سیاهWhere stories live. Discover now