د.ا.د نلی
مامان : اوههه عزیزمممم کی ازت خواستگاری کرد؟
+ ماه پیش که رفتم خونه اش
مامان: چرا نگفتی ؟
+ خب ... فکر کردم باید باهاش کنار بیام خیلی عجیب ازم خواستگاری کرد ... توی ماشین ... یهویی منو خفت کرد و با لحن دستوری گفت با من ازدواج کن
مامان خندید و گفت: از این مردا نمیتونی انتظار داشته باشی .
لبخند زدم و گفتم: ویلیام با همین عجیب بودنش دوست داشتنیه .... اون مثل بقیه نیست ...
مامان: عزیزم ... من واسه ات خیلی خوشحالم
+ منم خوشحالم ... خب .... هنوزم همه چی سخته چون به یاد نمیارم ولی به قول ویلیام قلبم خیلی چیزا رو به یاد میاره
مامان به سمتم خم شد و صورتمو بوسید ، به صورتش لبخند زدم و مشغول تا کردن لباسای پسر کوچولو شدم .
+ فکر کنم همه خریداش رو کامل انجام دادیم
مامان: همینطوره ... اون خیلی خوشحاله که خواهری مثل تو داره
+ قول میدم خودم واسه اش کلی دوست دختر جور کنم و گاهی وقتا گند کاریاشو تمیز کنم
مامان: از دست تو...
+میتونم یه سوال بپرسم؟
مامان: بپرسم
+ ویلیام.... چرا منو دزدید ... گفت که با پدرم مشکل داشته قطعا منظورش ساموئل نبوده
مامان: نه منظورش پدر واقعیت بوده .
+ چه مشکلی داشتن ؟
مامان : خب ... اون مرد... اصلا آدم خوبی نبود نلی
+ حدس میزنم که همینطوره ( موقع همبرگر خوردن یادش اومد )
مامان: نمیدونم آمادگیشو داری یا نه ؟
+ میدونی که الان بهم بگی درک حقیقت برام راحت تر میشه
مامان شروع کرد از اول ماجرا که توی سن کم با پدرم ازدواج کرده و چه هدفی از ازدواج با مادرم داشته تا بلایی که پدرم بر سر مادر و همسر و فرزند ویلیام اورده ، تعریف کرد .
وقتی به خودم اومدم در حال اشک ریختن بودم
مامان با کف دستش صورتمو پاک کرد و گفت: گریه نکن... باشه ؟+ باورم نمیشه با مردی نامزد کردم که گذشته دردناکش به من وصله ....
مامان: عشق .... نفرت و کینه رو ذوب میکنه . اون مرد فوق العاده ایه شما باهم فوق العاده به نظر میرسید
+ میدونم . هر روز صبح فوق العاده شروع میشه ... منو دوست داره ... و خب ما میخوایم ازدواج کنیم ... ولی دلشوره دارم