part°•3

1.7K 258 17
                                    


+ از شانس خوبم شایدم خوبمون تاکسی گیرمون اومد و وارد فضای گرمش شدیم...

=من فردی بودم که توی اولین روز آشنایی اینقد به فرد رو به روم زحمت داده بودم و نمیدونم این چندمین باری بود که سوار تاکسی میشدیم و تا نیمه های شب توی خیابون بودیم واقعا شرمنده بودم که اینقد باعث درد سر شده بودم اما هربار تهیونگ با یه لبخند مهربون کمکم کرد...واقعا ممنونش بودم.

امروز حسابی خسته شده بودم به هیچ وجه نای ادامه دادن رو نداشتم پس هرچه زود تر میخواستم به اون چهار دیواری که اسمشو گذاشته بودم خونه برسمو تنمو به آغوش تختم برسونم
بعد از آدرس دادن به راننده وقتی به جلوی خونه رسید کلی از تهیونگ تشکر کردم و معذرت خواستم.
میخواستم از ماشین پیاده بشم که تهیونگ دستامو کشید و با چشمایی که نگرانی توشون موج میزد بهم چشم دوخت انگار میترسید منو تنها به حال خودم رها کنه...

+واقعا الان مجبور بودیم از هم جدا بشیم؟!ولی نمیتونستم رهاش کنم نگرانی مثل خوره وجودمو میخورد. لحظه آخر دستاشو گرفتم و نگاه نگرانی بهش انداختم!
"جونگ‌کوکی لطفا دارو ها و غذاهاتو خوب بخور باشه؟مراقب خودت خیلی زیاد باش. میشه موبایلتو بهم بدی یه لحظه؟"

=از درخواست هایی که خالصانه بیان میشدن لبخندی زدمو با حرکت سرم به بالا و پایین اطمینان دادم که مراقب هستم...البته امیدوارم!
با پرسیدن سوالش یه لحظه گیج شدم موبایلمو چرا میخواست؟!با همون قیافه گیج موبایلمو از جیب کناری جینم بیرون آوردمو به دستش دادم تا بیشتر از این معطلش نکنم.

+ لبخند احمقانه ای زدم و گفتم:
"جونگ‌کوکی میخوام شمارمو داشته باشی" و بعد شمارمو وارد کردم و اسممو گذاشتم تهیونگی هیونگ و با لبخند گوشیو بر گردوندم...
"هی یادت نره قول دادیا"
خودمم به شدت خسته و خواب آلود بودم اما محال بود بتونم تنها تو خونه باشم اونم شب فقط در حال وقت تراشی بودم تا پام به خونه بدون عمو باز نشه...

=با فهمیدن کاری که میخواست انجام بده از گیجی بیرون اومدم
به اسمی که واسه خودش سیو کرده بود نگاه کردم و لبخندی زدم

"باشه هیونگ بازم ممنونم ازت..اممم خب هیونگ میدونم که خیلی دیره و وقت خوبی نیست ولی میخوای بیای خونه من؟...خب راستش راه طولانی از خونه شما تا اینجا بود....وخب ازونجایی که من خیلی مزاحمت شدم و مطمئنم خسته ای میخوام که قبولش کنی تا اینجوری منم یه کاری کرده باشم ...البته هرجور راحتی هیونگ" وبعد از جمله های پشت سرهمم تازه گرم شدن گونه هامو حس کردم

+قبول کنم یا نه؟!زشت نیست این وقت شب؟!اگه پلاس شم خونشون مامان‌باباش نمیگن این کیه از کجا اومده؟!
ولی تنهایی نمیتونم برم خونه آخ خدایا!
بالاخره با هزار خجالت لبخند لرزونی زدم و گفتم: "اگه عیبی نداره...یعنی خب، اگه مزاحم نیستم میشه بیام؟ "

still with you | VKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ