=مردمی که کنارمون رد میشدن با دیدن وضعیت آشفتمون سریع دورمون جمع شدن...یه نفر به اورژانس زنگ زد تا آمبولانسی بفرستن و کس دیگه ای هم سعی میکرد منی که همچنان با تن لرزون اشک میریختم رو آروم کنه.
با رسیدن آمبولانس تهیونگ رو توی ماشین گذاشتن و منم باهاش سوار شدم
بعد از رسیدن به بیمارستان تهیونگ رو بردن و وقتی جسمش ازم دور شد تازه متوجه سستی پاهام شدمو با سرگیجه تلو تلو میخوردم
پرستاری بازومو گرفت×آقا شما حالتون خوب نیست...میخواید یه سرم بهتون تزریق کنم؟ حالتون بهتر میشه
چشمام سیاهی میرفت و چیزی از حرفای پرستار نمیشنیدم دستمو جدا کردم و پاهای لرزونمو به سمت صندلی کشوندم تا تکیه گاهی داشته باشم و تسلیم سیاهی پشت چشمام شدم
با کرختی و حالت تهوع چشمامو باز کردم و با سرمی توی دستم مواجه شدم..با به یاد آوردن تهیونگ سریع روی تخت نشستم که با سوزشی توی دستم آخ بلندی گفتم و بهش نگاه کردم که با باریکه خونی روی دستم مواجه شدم
پرستاری وارد اتاق شد و با دیدن وضعیتم اخمی کرد×چرا اینجوری بی ملاحظه بلند شدید رگتون پاره شده
بی توجه به حرفش به چشماش زل زدم
=تهیونگ..تهیونگ چی شد؟
+اوه همراهش شمایین؟الان بستریه چیز خاصی نبوده فقط یه حمله عصبی داشتن نگران نباشین الان حالشون خوبه
نفسی از سر آسودگی کشیدم
=می..میتونم برم پیشش؟
×البته..فقط دستتونو که پانسمان کردم میتونید برید
با تموم شدن کار پرستار با بی حالی به سمت اتاقی که جسم تهیونگ توش قرار داشت حرکت کردم
وقتی وارد اتاق شدم با چشمای بازش که به در نگاه میکرد مواجه شدم
با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید و به سمت آغوشش دویدمبریده بریده وسط هق هقام حرف میزدمو سرمو به سینش میفشردم
"هیو...هیونگ چرا اینجوری شدی؟نمیگی من سکته میکنم؟می..میدونم کسی نمیتونه قبل حمله عص..عصبی خبر بده...ولی این واسه من زیا...زیادی بود هیونگگگ"
+وقتی چشمام رو باز کردم چیزی جز یه سقف سفید ندیدم. ذهنم خالیه خالی بود و انگار بی حس ترین آدم روی زمین بودم،سرم درد وحشتناکی رو متحمل بود و بوی الکل هم به این شدت افتضاح افزون میکرد. تنها چیزی که به یاد داشتم اون افتضاحی بود که وقتی با جونگکوک بودم به بار اومد.
جونگکوک؟!
جونگکوک کجاست؟!
وقتی پرستاری وارد شد آروم و بیصدا،به سختی لب زدم
"هم..همراه من کسی.....نبود؟"
در حینی که سرمم رو چک میکرد گفت×اوه اون پسره؟!فشارش افتاده بود بهش سرم زدیم حالش خوبه
به سختی نفسی کشیدم. معدم بهم میپیچید و به شدت احساس اینو داشتم که باید بالا بیارم. حتی نای اینکه دستمو تکون بدم روهم نداشتم. چشمامو رو به در چرخوندم و منتظر شدم تا شاید جونگکوک بیاد. و در لحظاتی این صدای هق هق های جونگکوک بود که کل فضای اتاق رو پر کرده بود. سرشو رو سینم گذاشته بود و بلند بلند هق میزد
از این حال خودم متنفر بودم. میخواستم دستامو دورش حلقه کنم و محکم بغلش کنم اما نمیتونستم و با صدای بی صدایی لب زدم:
YOU ARE READING
still with you | VK
Romanceمن همیشه این صحنه هارو تو دراما میدیدم و فکر نمیکردم که تو واقعیت بتونه اتفاق بیفته...ولی خدای من، حالا منی که هر لحظه منتظر بودم با مخ پخش زمین بشم توی بغل تهیونگ افتاده بودمو اون از نزدیک بهم زل زده بود... ___________________ _هی غر نزن و تکون نخ...