One

2.5K 338 22
                                    

تابستون بین سال سوم و چهارمم خیلی کند گذشت. میخواستم برم هاگوارتز و کلاس‌هارو شروع کنم. بیشتر از هرچیزی از زندگی کردن با دورسلی ها متنفر بودم، مثلا معجون ها و ولدمورت.

همین که به خونه رسیدم شروع کردم به حساب کردن روزها. بعدش کل اون شرایط بوجود اومد و منو بیرون انداختند، پس منم به پناهگاه رفتم و  پیش ویزلی ها زندگی کردم. وقتی اون‌ها منو به مسابقات جهانی کوییدیچ همراه خودشون دعوت کردند، هیجان زده بودم. عاشق دیدن کوییدیچ بودم تقریباً به اندازه ایی که بازی کردنشو دوست داشتم.

"بجنب هری، میخوایم بازیو ببینیم."
رون افکارمو بهم زد وقتی پرید وسط اتاق چادری که با هم تقسیمش کرده بودیم. میدونستم که اون تسلیم بازی های توپی میشد، پس وسایلمو جمع کردم و باهاش همراه شدم. وقتیکه ویزلی ها، هرماینی و من داشتیم بازی رو تماشا میکردیم، پایینو نگاه کردم و متوجه دراکو مالفوی همراه پدرش شدم.

'اوه ببین، مالفویه. مارو میبینه؟ احتمالا نه.'
داشتم با خودم فکر میکردم که ناگهان دراکو به ما نگاه کرد. دهنش باز نشد ولی من میتونستم صداشو بشنوم.
'اوه پاتر و ویزلی هان. پدر دیدتشون؟ امیدوارم که ندیده باشه.'

خیلی آروم بود، اما یه روش بود که من همیشه متوجه اش میشدم. بعدش لوسیوس بالارو نگاه کرد و یکبار دیگه صدای دراکورو شنیدم، حتی با اینکه دهانش هیچوقت باز نمیشد.

'لطفا چیزی نگو پدر.'

چرا دارم افکار دراکو مالفوی رو میشنوم؟ یعنی اون‌ هم برای منو میشنوه؟

"بهشون نگاه میکنی دراکو. کل خاندان ویزلی هان و آقای پاتر."

لوسیوس با شیطان صفتی نیشخند زد. دراکو چشم هاشو چرخوند قبل اینکه واقعا دهنشو باز کنه تا این دفعه حرف بزنه. صداش بلندتر و عصبانی تر از موقعی که داشت با خودش حرف میزد بنظر میرسید.

"منتظرید تا تیمتون بسوزه، پاتر؟"

پوزخندی زد، ولی بعدش با خودش فکر کرد:'از این متنفرم که به هری بپرم، اما نمیتونم جلوی پدرم باهاش خوب باشم وگرنه منو میکشه.'

اون ها دور شدند. اون میخواد باهام خوب باشه؟ شروع کردم به فکر کردن به بعضی چیزها نسبت بهش تا ببینم اگر میتونه منو بشنوه.

'لازم نیست که باهام خوب باشی، دراکو. مخصوصا جلوی پدرت.'

سریعاً وسط رفتنش متوقف شد و اطرافو نگاه کرد تا من رو ببینه. دهنشو باز کرد تا ویزی بگه اما لوسیوس صداش زد. سرشو تکون داد، برگشت و دور شد.

_____
نکته:نوشته هایی که فونتش فرق داره و کشیده ست افکار هری و دراکوعه که توی ذهنشون با هم حرف میزنن!

سلام سلام به درری شیپرهای عزیز
این یه فنفیک جدید که از نویسندش اجازه ترجمه رو گرفتم. امیدوارم ازش لذب ببرید و با لایک و کامنت حمایتش کنید تا من هم زود زود چپتر هارو براتون بزارم🤍✨

Strange [Drarry Persian Translation]Where stories live. Discover now