Nine

984 209 3
                                    

'صبح بخیر دراکو.'
وقتی صبح روز بعد بیدار شدم فکر کردم. جوابی نیومد. نکنه دوباره یه اتفاقی افتاده بود؟
بعد از آماده شدن برای صبحانه، به طبقه پایین رفتم تا برای دیدن دراکو که خوشحال پشت میز اسلیترین صبحانه میخورد، به سرسرا برم.

فکر کردم:'دراکو؟'

هیچی. پشت سرش رفتم و به شونه اش ضربه زدم. وقتی برگشت که نگاهم کنه، سرمو به سمت سرسرا تکون دادم. اون هم سرشو تکون داد و دنبالم اومد.

یکباره پرسیدم:"هنوزم میتونی افکارمو بشنوی؟"

مطمئن بودم که‌ کسی نیست که بشنوتمون. همونطور که با خشم سعی میکردم افکارمو بهش برسونم، دراکو سعی کرد که افکارمو بشنوه. با نگرانی سرشو تکون داد.

"نه، هنوز میتونی برای منو بشنوی؟"

ازم پرسید و به چشم هام خیره شد. وقتی چیزی نشنیدم، سرمو تکون دادم. زمزمه کرد:"عجیبه."

"باید به ینفر درباره اش بگیم. دامبلدور. میدونم که اون قبلا نمیدوست چی باعث این اتفاق شده اما ممکنه بدونه که چرا از بین رفته."

سرمو تکون دادم و ما تا آخر روز صبر کردیم تا بیرون از دفتر دامبلدور ملاقات کنیم. تقریبا کم مونده بود تا رمز رو بگیم که بالاخره دامبلدور در رو باز کرد و به داخل دعوتمون کرد.

دراکو پرسید:"آقا، ما یه مشکلی داریم. یادتون میاد که میتونستیم افکار همدیگرو بشنویم؟"

مدیر سرشو تکون داد و اشاره کرد تا باهاش روی میز بشینیم.

"خیلی خوب یادم میاد. از اون روز داشتم درباره این پدیده تحقیق میکردم. بهم بگید، هنوزم افکارتونو میشنوید؟"

دامبلدور پرسید و چیزهایی رو ناخوانا روی ورق نوشت. دراکو و من با نگرانی سرهامونو تکون دادیم.

"عجیبه. خب، میتونم قاطعانه بهتون بگم که چیزی که قطعا باعث شده افکار همدیگرو بشنوید بخاطر وِردِ یه جادوگر دیگه بوده. یادم نمیاد که اسمش چی بود، همینطور‌ نمیدونم که چی باعث شده که متوقف بشه‌. اما حداقل میدونیم که چی باعث شده که بوجود بیاد."

دامبلدور توضیح داد و ما‌ هم سرمونو تکون دادیم و گوش کردیم.

"ممنونم برای اینکه گذاشتین بفهمیم که چی فهمیدید، آقا. از روز اول برامون گیج کننده بوده. فقط گیجیم که چرا یهو متوقف شده. این یهویی متوقف شد بعد از اینکه.."

جلوی خودمو گرفتم. دراکو بهم نگاه کرد و من سرمو تکون دادم.

"فقط کاملاً متوقف شد و نمی‌دونیم چرا."

آهی کشیدم. دراکو یواشکی دستشو توی دست هام گذاشت. به اندازه کافی نزدیک نشسته بودیم که قابل دیدن نباشه. بعد از چند دقیقه دیگه حرف زدن با دامبلدور و توضیح دادن وضعیت، اوضاع رو همونجور ول کردیم و رفتیم تا تو رصدخانه بشینیم.

"حالت خوبه هری؟"

دراکو پرسید و من مقابل دیوار نشستم و به تاریکی خیره شدم. آهی کشیدم و سرمو تکون دادم. دراکو کنارم لیز خورد و نشست و من اروم دستمو دور شونه اش حلقه کردم. سرشو روی شونه ام گذاشت و من اخم کردم.

دراکو هماهنگ زمزمه کرد:"هرکسی که اینکارو‌ کرده، میدونم هدفش چی بوده."

موافقت کردم:"هرکس اینکارو کرده، میخواسته که ما با هم باشیم."

Strange [Drarry Persian Translation]Where stories live. Discover now