Two

1.6K 331 31
                                    

چند هفته ایی میشد که از مسابقه کوییدیچ میگذشت. امروز روزیه که رون، هرماینی و من برای چهارمین سالمون به هاگوارتز  میرفتیم. داشتم میمردم واسه اینکه سعی کنم درباره اون روز به دراکو تسلی بدم اما میترسیدم این فقط یه توهم بوده باشه و اصلا دوباره اتفاق نیفته. داشتم کیف هامو جمع میکردم و با خودم فکر میکردم که رون دوید داخل.

"هری باید بریم وگرنه دیر میشه. مامان گفت وسایلارو برامون جمع میکنه و میفرسته مدرسه. تمام چیزهایی که نیاز داریم کروات هامون و کتابهامونه برای الان."

قبل اینکه بدوعه بیرون تا لباس بپوشه توضیح داد. سریعاً لباس هامو پوشیدمو کتابامو جمع کردم تا برم طبقه پایین و هرماینی رو ملاقات کنم.
حتی موقعیتی که با دراکو داشت‌رو به هیچکدومشون نگفته بودم. بنظر نمیرسه که بتونم افکار رون و هرماینی رو بشنوم. فقط برای دراکوعه.

"هی ماینی." لبخندی بهم زد و بغلم کرد. وقتی برای رون صبر میکردیم تا بیاد طبقه پایین و بریم یه گپ کوچولو زدیم. بعد بیست دقیقه بالاخره اومد پایین و باید مستقیم با ایستگاه میرسیدیم وگرنه قطارو از دست میدادیم. تا به قطار رسیدیم سعی کردم با دراکو ارتباط برقرار کنم.

'میتونی هنوز منو بشنوی یا من دارم دیوونه میشم؟'

بعد از یه مدتی متوجه شدم که من دارم دیوونه میشم تا اینکه شنیدمش.

'من میشنومت، کجایی؟ باید حرف بزنیم.'

به رون و هرماینی گفتم که باید برم دستشویی و به نزدیک ترین واگن خالی رفتم. به دراکو گفتم کجامو منتظر موندم تا بیاد. بالای پنج دقیقه بالاخره پیداش شد و یه طلسم سکوت روی واگن ایجاد کرد تا بتونیم خصوصی با هم حرف بزنیم.

"پاتر."
سلام کرد و با دلواپسی رو به روم نشست. سریع بلند شدم و پرده هارو کشیدم چون دراکو بهشون فکر نکرده بود.

"اوه لعنتی، درسته. ایده خوبیه."

اون زیرلب با خودش گفت، تقریبا به اندازه من مضطرب بنظر میرسید.

"ما میتونیم افکار همدیگه رو بشنویم."

خیلی واضح بیان کرد. بدون حرفی سر تکان دادم، روبه روش نشستم و هرجایی رو نگاه کردم به غیر از اون.

پرسید:"میتونی برای بقیه رو هم بشنوی؟ یا فقط منم؟"

هوشمندانه درباره توانایی اتفاقی خواندن افکارمون کنجکاو بنظر میرسید.

"فقط برای توعه، نمیدونم چرا و این منو میترسونه. وقتی توی مسابقه این اتفاق افتاد فکر کردم خیلی فایرویسکی خوردم." (فایرویسکی یه نوع نوشیدنی الکی توی دنیای جادوعه)

با دهان بسته خندیدم، دراکو هم همینطور. همش سوال درباره قبل اینکه متوجه بشیم میپرسیدیم طوریکه دوستامون فکر میکردن مردیم یا یه چیزیمون شده. از هم جدا شدیم و من به سمت کابین اصلی دویدم تا کنار رون و هرماینی بشینم. هردو شوکه بنظر میرسیدن چون برای سی و پنج دقیقه غیبم زده‌ بود.

Strange [Drarry Persian Translation]Where stories live. Discover now