Im sorry!

58 26 23
                                    

نظام تیمارستان کمی عوض شده بود.
بیمارا برای اینکه بتونن با پرستارشون صمیمی تر بشن و بتونن اجتماعی تر بشن با همدیگه توی کافه تریای کوچیکی که توی بیمارستان ساخته بودن غذا میخوردن و توی اوقات فراغتشون باهمدیگه توی حیاط تیمارستان پیک نیک میکردن.
یک هفته از روزی که با مارک درمورد مریضی هچان حرف میزدن می گذشت.
از اونروز به بعد رونجون تصمیم گرفته بود که تو درمان هچان بهش کمک کنه.
تو این یک هفته درکمال تعجب چیزی بینشون رخ نداده بود اونا کاملا باهمدیگه صمیمی برخورد میکردند و دونگهیوکم آرومتر از قبل شده بود. این خودش یه پیشرفت بزرگی بود نه؟!

رونجون سینی غذاشو از آشپز گرفت و با لبخند همیشگیش تشکری ازش کرد.وقتی به طرف میزا راه افتاد گیج شده بود.
نمیدونست که باید پیش کی بشینه!
دونگهیوک و جیسونگ که با فاصله ی یک صندلی کنارهم نشسته بودن نگاهی به هم انداختند و درحالی که جیسونگ به سمت راست خودش و دونگهیوک سمت چپ خودشو اشاره میکرد همزمان گفتن:"بیا اینجا بشین هیونگ"
صداشون به قدری بلند بود که بیمار و پرستارایی که اون اطراف نشسته بودن با تعجب بهشون نگاه کردند.
رونجون خجالت زده نگاهی به آن دو که با حرص به هم دیگه نگاه میکردن خیره شد.
رونجون به طرف اون دو رفت و دقیقا بین اونا نشست.
سینی غذاشو روی میز گذاشت و بدون نگاه کردن به اون دو شروع کرد به غذا خوردن.

دونگهیوک نگاهی به غذا خوردن رونجون انداخت و گوشت خوک توی سینی خودشو با چابستیک برداشت و تو سینی رونجون گذاشت.
رونجون با تعجب سرشو بلند کرد"چرا خودت نمی خوری؟"
دونگهیوک با لبخند نگاهش کرد " من دوست ندارم"
دروغ می گفت!
می دونست که رونجون گوشت خوک رو زیاد دوست داره.
جیسونگ با اخم داشت به اون دو نگاه می کرد.
جیسونگ می دونست که رونجون پرستاری اون بچه سیریش رو برعهده گرفته اما نمی خواست پرستارشو با کسی شریک بشه!

وقتی غذا تموم شد همگی از روی صندلی بلند شدند و کافه تریا رو ترک کردن.
رونجون اول جیسونگ رو به اتاقش برد و داروهاشو بهش داد "جیسونگی حالا کمی بخواب،وقت خواب ظهره!"
جیسونگ دستشو از زیرپتو در آورد و مچ دست رونجونو گرفت و به طرف خودش برگردوند
"هیونگ میشه توهم پیش من بخوابی؟"
رونجون دستی به سر جیسونگ کشید و لبخند گرمی زد" جیسونگی من الان کار دارم باید برم به اونیکی بیمارم هم برسم فکر کنم امروز باید تنهایی بخوابی"

جیسونگ اخم کرد و روشو از رونجون برگردوند" میدونستم نیومده همه توجهتو میگیره"
رونجون تخت رو دور زد و خودشو به جیسونگی که پشت بهش خوابیده بود رسوند.
روی زانوهاش نشست و دست جیسونگ رو گرفت
جیسونگ از بس سرشو به بالش فشرده بود که لپش باد کرده و لباش غنچه ای شده بود و این به شدت کیوتش می کرد.
"سنجاب کوچولوی من اصلا اینطوری نیست،من به هردوتون به یک اندازه توجه می کنم اما شاید برات استثنایی قائل شدم و بیشتر بهت توجه کردم هوم؟
من پرستارم و وظیفمه تو درمان بیمارام کمک بکنم"
جیسونگ که حالا کم کم داشت گریه می کرد با صدای ضعیفی گفت"ولی اون مارک هیونگ رو داشت!"
رونجون بوسه ی کوچیکی به روی دست جیسونگ زد"آره مارک بهش کمک میکنه اما میبینی که زیاد تاثیری روش نداره..ندیدی از وقتی گفتم می خوام پرستارش بشم اخلاقش کمی عوض شده؟"
جیسونگ سری تکون داد و مچ دست رونجون رو گرفت"مواظب خودت باش هیونگ"

Will you be my nurse?Where stories live. Discover now