I think I love him!

55 23 35
                                    

یک ماه و یک هفته از روزی که هوانگ رونجوین پرستارش شده بود می گذشت.
یک ماه از روزی که رونجون رو بوسیده بود می گذشت و از اونروز به بعد رونجون باهاش سردتر از قبل شده بود.

دیگه مثل قبل زیاد باهاش وقت نمی گذروند.
فقط برای یادآوری تایم داروهاش و غذا دادن بهش می اومد و بدون نگاه کردن بهش اتاق رو ترک می کرد.
تو این یه ماه بیماری دونگهیوک پیشرفت بزرگی داشت.
دیگه کمتر عصبی می شد؛ کمتر به فکر می رفت
کمتر شخصیت عوض می کرد و کمتر فعالیت داشت اما هیچی بهتر نشده بود.
همه چی داشت برعکس عمل می کرد دونگهیوک باید امید به زندگیش بیشتر میشد،اعصابش آروم و اخلاقش خوب میشد؛ باید بیشتر از قبل لبخند می زد اینا نشونه درمان شدن بودن مگه نه؟اما چرا این شکلی نبود؟
داروها روش اثر گذاشته بودن، اونا بدنش رو سست می کردن؛بیشتر مواقع روی تختش دراز می کشید و از پنجره بیرون رو تماشا می کرد.

دونگهیوک حس میکرد قراره بمیره؛ حس می کرد مرگش نزدیکه.
مطمئن نبود که داره درمان میشه یا نابود!
حس بدی داشت؛ حس آدمایی رو داشت که پاهاش رو از دست دادن؛ شاید بخاطر عدم تحرکش بود.

اگه به خودش زیاد فشار می آورد خسته می شد
کجای علم ثابت کرده بود که افسرده ها و یا روانیا حرکت دست و پاشون رو از دست بدن؟ کجا نوشته شده بود که درمان افسرده ها با از دست دادن حواس لامسش برابره؟

حس می کرد اون داروها بخاطر نا امید کردنش براش تجویز شدن.
حس می کرد اون داروها دارن شیره ی وجودشو می مکند.
درد نداشت چون چیزی حس نمی کرد اما آرزو می کرد حداقل درد داشته باشه،چون بی حسی بدترین دردی بود که می تونست تحملش بکنه.

رونجون هر روز بهش سر میزد و معاینش می کرد و پیشرف درمانشو یاد داشت می کرد و تو سامانه ثبت می کرد
با هربار چک کردن سلامتیش و دیدن درمانش قلبش درد می کرد؛
رونجون سعی می کرد از دونگهیوک دوری بکنه چراکه هربار با دیدنش ضربان قلبش نامنظم میشد،گونه هاش سرخ می شد و یه هیجان شیرین تمام بدنش رو فرا می گرفت

اما رونجون اینو نمی خواست؛ نمی خواست قبول بکنه که از دونگهیوک خوشش میاد.
دونگهیوک قرار بود بعد درمانش برای همیشه از تیمارستان بره،اگه اون میرفت رونجون قرار بود چیکار بکنه؟

نمی خواست ریسک بکنه و عاشق دونگهیوک باشه و بعد رفتنش افسرده بشه
نباید زیاد وابستش می شد؛ پس دوری کردن ازش بهترین گزینه بود
خودخواهیه نه؟ اینکاری که رونجون می کرد خودخواهی بود؛ اون فقط به فکر خودش بود به فکر این نبود که چقدر با دوری کردناش باعث ناراحتی دونگهیوک می شد.

هوفی کشید و در اتاق دونگهیوک رو باز کرد
دونگهیوک روی تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود
عجیب بود که دونگهیوک بیشتر مواقع روی تختش دراز می کشید.
یا می خوابید و یا از پنجره بیرونو تماشا می کرد
دیگه اونم توجهی به بی توجهی های رونجون نمی کرد.
رونجوین بالای سر دونگهیوک رسید.
چشماش بسته بود و قطرات عرق روی پیشونی و صورتش جا خوش کرده بودن.
رونجون با فکر اینکه شاید گرمش شده باشه پتو رو از روی دونگهیوک برداشت.
دستمالی برداشت و صورت دونگهیوک رو پاک کرد.
اخم روی صورتش جذبه اش رو بیشتر کرده بود.
دستی به پیشونیش زد اما.... پیشونی دونگهیوک سرد بود!
دستشو به گردن و شکم دونگهیوک کشید تا مطمئن بشه که همه جای بدنش سرده یا نیست...
شکم و گردنش هم سرد بود حتی دستی به پاهاش زد بازم سرد بود!
پس چرا عرق کرده بود؟
با ترس روی دونگهیوک خم شد و نفسشو چک کرد.. نفس می کشید.
دستشو روی شونه دونگهیوک گذاشت و کمی تکونش داد" لی دونگهیوک، بیدار شو وقت دارو ها و غذاته"
دونگهیوک ناله ضعیفی کرد و تکون ریزی خورد اما چشماشو باز نکرد.
رونجون بازم شونشو تکون داد و اینبار بلند تر از قبل گفت" بلند شو، گفتم وقت نهار و داروهاته"

Will you be my nurse?Where stories live. Discover now