I L♡VE ¥oU but You have no right to play with my lover's heart

53 26 33
                                    

رونجون خودشو روی مبل پرت کرد و کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
امروز روز تعطیلش بود و دلش می خواست تا دلش می خواد بخوابه اما هرچقدر تلاش کرده بود نتونسته بود بخوابه.
می خواست به نحوی خودشو سرگرم و خسته کنه تا خوابش بیاد.
شبکه ها رو بالا پایین کرد وقتی یه برنامه ی خوبی پیدا کرد کنترل رو روی شکمش رها کرد و به تماشای تلوزیون پرداخت.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد!
به دنبال گوشیش به اتاق خوابش رفت و اونو از روی میز عسلی کنار تختش برداشت.
مارک بود!
رونجون بازش کرد و دم گوشش گذاشت"بله؟ "
"سلام رونجون زود خودتو برسون اینجا"
رونجون وقتی صدای ترسیده و هول مارک رو شنید بدنش یخ بست
احتمال اینکه اتفاقی افتاده بود 99/99 درصد بود.
"اتفاقی افتاده مارک؟"
"آره زود بیا حال دونگهیوک اصلا خوب نیست بازم تشنج کرده نمیتونیم آرومش بکنیم به دکتر زنگ زدیم گفت طول میکشه بیاد"
رونجون با شنیدن تشنج دونگهیوک به طرف در هجوم برد
"چرا نمیبرینش بیمارستان؟"
"شرایط اینجا رو که میدونی، رئیس نمیزاره"
"باشه باشه اومدم تا اونموقع سرشو محکم نگه دارین و یه چیز نرمی زیر سرش بزارین"
گوشی رو قطع کرد و با عجله کفشاشو پا کرد و پله ها رو تند تند پایین اومد.
(پیشنهاد می کنم آهنگ Rock with you از سونتین رو پلی کنین)

نمی تونست ریسک کنه و منتظر تاکسی بمونه اون پنج دقیقه بیشتر فرصت نداشت هر ثانیه ای که داشت می گذشت ممکن بود برای دونگهیوک مرگ اور باشه.
در بزرگ مجتمع رو باز کرد و با دو راه بیمارستانو پیش گرفت.
تند تند می دویید و مردم رو کنار میزد.
خیابان ها و کوچه ها پر بود از جمیعت انگار نه انگار که ظهر بود و هوا گرم!
الان به شدت به آژیر آمبولانس نیاز داشت.نیاز داشت اونو بزاره روی سرش تا دیده بشه جثه ی ریزش بین مردم له میشد و بدتر مردم پخمه بعضی اوقات کنار نمی رفتند تا رونجون رد بشه.
'رونجون فقط به یه چیزی فکر می کرد اگه به موقع اونجا نمی رسید پسرک رو مخ رو قرار نبود هیچ وقت ببینه!'
بالاخره...تونست برسه به بیمارستان.
بدون اینکه نفسی تازه کنه به دوییدن ادامه داد.
حدود ۱۶ تا پله رو بالا رفت تا به سالن رسید
به طرف اتاق ته راهرور راه افتاد
می تونست همهمه ی پرستارا و بیمارا رو بشنوه حقیقتش این حالشو خیلی بد می کرد.
نباید این همه ادم دور مریضش می ایستادن.
مریضش باید می تونست تنفس بکنه.
وقتی جلوی در رسید همه رو کناری هل داد
"بیاین اینور باید کمکش کنم"
وقتی مردم با تعجب از جلوی در کنار رفتن رونجون خودشو داخل اتاق پرت کرد.
با دیدن پسرک مشکی پوش روی تخت که داشت می لرزید قلبش لحظه ای ایستاد.
مارک بالای سرش ایستاده بود و محکم سرشو گرفته بود و یکی دیگه از پرستارا پاهاشو که خیلی تند می لرزید نگه داشته بود.
به طرف تخت رفت. هول شده بود این اولین باری بود که می خواست به یه فرد تشنجی کمک بکنه.
مارک رو به طرفی هل داد و دست انداخت فک دونگهیوک رو گرفت و سعی کرد از هم فاصلش بده اما دونگهیوک اونقدری محکم دندوناشو روی هم فشار داده بود که غیرممکن بود.
رونجون عصبی نگاهی به بقیه انداخت و داد کشید"چرا دارین نگاه می کنین؟ برین سرکارتون بزارین هوا بیاد"
دونگهیوک رو به پهلو خوابوند تا اسیب نخاعی نبینه اما دونگهیوک همچنان داشت می لرزید و ناله می کرد. لرزش بدنش کم شده بود اما قطع نشده بود.
سعی کرد حداقل تا اومدن اورژانس دونگهیوک ارومش بکنه"آروم باش هیوکی ،نترس الان همه چی تموم میشه و دردات ازبین میره باشه؟نگران نباش من..اینجام کنارتم"
بغض کرده بود.دیدن پسرک مشکی پوش در این وضیعت ناراحتش می کرد.
مارک با عصبانیت داد زد"عالی شد بیمار ما داره میمیره و اورژانس دیر کرده!"
رونجون یک لحظه هم سر دونگهیوک رو رها نکرده بود که مبادا سرش به جایی بخوره.
"فکر کنم داره لرزش بدنش کم میشه"
سونگچان که پاهای دونگهیوک رو گرفته بود گفت"چیزی ندیم بهش تا بخوره؟"
رونجون سری به نشونه نه تکون داد "نه ممکنه خفه بشه"
سونگچان سری به معنی فهمیدن تکون داد و کمی دستاشو شل کرد.
"چقدره که اینجوری شده؟"
مارک نگاهی به ساعت مچیش انداخت"نمیدونم حدود پنج دقیقه"
رونجون نگاهی به چشمای دونگهیوک که سفید شده بود و خبری از مردمک چشماش نبود نگاه کرد" فکر کنم الانه که تموم بشه..اگه تا یک دقیقه خوب نشه باید ببریمش بیمارستان"

Will you be my nurse?Where stories live. Discover now