Special part

50 17 24
                                    

لی دونگهیوکِ 22 ساله دچار بیماری دوقطبی از نوع روانپریشی(شیدایی)ـه.
وقتی بچه بوده پدر،مادر و برادرش جلوی چشمای خودش کشته شدن.
دونگهیوک وقتی 10 سالش میشه،شروع میکنه به ساختن یه شخصیت غیرواقعی به اسم هچان!
دونگهیوک علاقه ای به "دونگهیوک" بودن نداره.
چون هیچ چیز جالب و دوست داشتنی ای تو شخصیت "دونگهیوک" وجود نداره.
شخصیت دونگهیوک پر از ترس ـه،پر از وحشت،پر از بیماری،پر از بی خوابی و پر از خون.چه کسی حاضره همچین هویتی رو قبول بکنه؟هویتی که هیچ ویژگی خوبی توش دیده نمیشه!
دونگهیوک دیگه از "دونگهیوک" بودن خسته شده بود.دلش می خواست یه هویت دیگه ای داشته باشه. دلش می خواست کسی باشه که بقیه دوسش دارن،بهش اهمیت میدن و نگرانشن.
پس شروع میکنه به ساختن هویت جدید اما جعلی برای خودش.
دونگهیوک اونقدر تو نقش جدیدش به اسم "هچان" فرو میره که عملا یادش میره که هویت واقعیش چیه و چه کسی بوده!
بعضی اوقات وقتی به خودش میومد که زانوهاشو بغل گرفته،گوشه ی اتاق نشسته و گریه می کنه.

دونگهیوک بعد به قتل رسوندن برادرش به یتیم خونه فرستاده شد.چون اون هیچ سرپرستی نداشت. اون قاتل نبود،گناهکارم نبود،تازه حق داشت که برادرشو بکشه.چون از خودش دفاع می کرد مگه نه؟دونگهیوک از عمد پیج گوشتی رو تو شکم برادرش فرو نکرده بود.این کار یه کار غیرارادی بود.
کار غریزه ای بود.داشت از خودش درمقابل برادر مریض و تشنه ی خونش دفاع می کرد.
دونگهیوک 11 ساله بین بقیه بچه ها تنهاترین بود!
کسی نبود که باهاش باشه،کسی وجود نداشت که دوسش داشته باشه،حتی کسی وجود نداشت که شکلاتشو باهاش شریک بشه.
بچه ها از دونگهیوک میترسیدن،حتی میترسیدن مسخرش یا اذیتش بکنن،نمیتونستند آزادانه " قاتل" صداش بزنن و بعد به ری اکشن ترسیده یا عصبی هیوک بخندن.
نمی تونستند شبا وقتی دونگهیوک خوابه آب روش بپاشن،جلوی تختش تیله های رنگی رنگی بریزن و شاهد ترس و زمین خوردن دونگهیوک باشن.
و اما شخصیت هچان.. هویتی جعلی و ساخته شده توسط خود دونگهیوک.
شخصیت "هچان" دلیل دوری و ترس بقیه رو ازش نمیدونست. اونقدری معصوم و مظلوم بود که باورش نمی شد آدما اینقدر بدجنس باشن.
اون حتی یادش نمیومد که کِی اونو از خونه اش به یتیم خونه آوردن. اون تو عالم رنگارنگ و فیکی که برای خودش ساخته بود سیر می کرد.
هچان چندباری وقتیکه بقیه بچه های یتیم خونه درمورد پسری به اسم دونگهیوک حرف زده بودن اتفاقی شنیده بود و خیلی کنجکاو بود تا اونو ببینه چون اونم مثل هچان تنها بود. اما هچان هیچوقت نتونسته بود دونگهیوکی که بقیه در موردش حرف میزنن رو ببینه!
هچان تونسته بود دوست جدیدی برای خودش در عالم فیکش خلق بکنه.
دوستی که چندسالی ازش بزرگتر بود. موهای قهوه ای روشن و گوشای سفید و نرم که از بین موهاش خودنمایی می کرد و چشمای میشی رنگی داشت و وقتی می خندید چشماش ناپدید می شد.اون دقیقا شبیه اِلف ها بود.
اون نمیدونست چه اسمی برای دوستش انتخاب بکنه،بنابراین اِلفِ چشم میشی ـه من صداش می کرد.
الف چشم میشی همیشه مراقب هچان بود.اون همیشه به حرفای هچان گوش میداد،باهاش حرف می زد و براش داستان می خوند. داستان مورد علاقه اِلف چشم میشی "شازده کوچولو" بود!
وقتایی که هچان از دست غرغرای آجومای یتیم خونه فرار می کرد، به زیرزمین یتیم خونه می رفت و زیر میز کهنه ی غذاخوری می نشست و اخماشو تو هم می کشید.کسی که اونو پیدا کرده دست بر شونه اش می گذاشت الف ـه چشم میشی بود.

Will you be my nurse?Where stories live. Discover now