حالا روزِ اولِ سالِ تحصیلیِ سه پسرِ کره ای تقریبا به نیمه ی خودش رسیده بود و ماجراجویی ها و دردسرسازی های روزِ اول، تموم شده و آروم گرفته به نظر میرسید.
اونها دوباره به سوییتِ سه نفره ی خوابگاهشون برگشته بودند و بعد از یک روزِ شلوغ و پر جنب و جوش، دوباره انرژی رو به بدن های خسته و کوفته شون برمیگردوندند.
سوکجین توی اتاقِ خودش و جیهوپ خواب بود و جیهوپ توی حموم دوش میگرفت تا مثلِ رفیقش به تختِ خواب بره و یک چُرتِ حسابی بزنه...
اما کوچیکترین پسر قصد نداشت چشم روی هم بگذاره! چرا که استادِ مورد علاقه ش از این دانشگاه، استاد لوراس مورگان، ازش خواسته بود که عصر سرِ ساعتِ خاصِ تعیین شده به دیدنش بره تا یک مسئولیت یا یک مأموریت خاص یا همچین چیزی بهش بسپاره!
و البته که پسر جدا از اینکه همیشه برای گشت-زنی توی فضای جولیارد پایه بود و از همین الانش هم حسابی هیجان داشت، نمک-نشناس یا همچین چیزی نبود و هنوز خودش رو مدیونِ اون پیرمردِ مهربون ولی مرموز میدونست...
پس البته که درخواست کمکِ لوراس رو قبول کرد و حالا داشت به دیدنش میرفت.
اون قبل از جیهوپ دوش گرفته بود و تصمیم گرفت برای رفتن به کافه ی شِیک شِیک و قبول کردن مآموریتِ خاصش، با استایل جدیدی لباس بپوشه. پس این بار یک شلوار کتان با دو تا چاکِ منظم روی زانوهاش به پاش کرد و بعد از پوشیدنِ یک پیراهنِ لیمویی و رنگِ روشن، یک کپ مشکیِ پیرسینگ-دار سرش کرد و بعد از به پا کردن کفش های اسپورتش، نگاهی به تیپ خودش توی آیینه انداخت.
اما صبر کن...
انگار یک چیز کم بود!
شاید باید اکسسوری* بیشتری استفاده میکرد؟( *Accessory : سلاطین... ترجمه کنید.)
اون بین وسایلش و چمدون هاش گشت... شاید یک کمر بند؟ نه... حوصله ش رو نداشت.
یا دستکش؟ اوه البته که نه! خیلی مسخره ست!
یا شاید یک عینک آفتابی؟ فاک الان که بیرون هیچ افتابی نیست، چرا به فکرِ عینک آفتابی افتاده؟!پس لحظه ی بعد یک ماسک مشکی رنگ به صورتش زد و یک عینکِ طبی هم روی چشم هاش گذاشت. حالا استایلش کامل به نظر میرسید!
بدون هیچ اتلاف وقت دیگه ای از سوییت سه نفره شون خارج شد و به سمتِ کافه ی شیک شیک راه افتاد... هیجان دقیقه ها رو چنان سریع براش میگذروند که انگار اون مسیر، فقط چند ثانیه ی کوچیک وقتش رو گرفته!
لحظه ی بعد توی کافه پرید و با دیدنِ پیرمردی که با دیدنش، برای لحظه ای چشمهاش رو ریز کرد تا اون چهره ی نسبتا مخفی شده پشتِ اون ماسک و عینک رو بشناسه، لب باز کرد:
"من رو نشناختی لوراس؟"
و فقط همون به اسم صدا زدنِ پیرمردِ استاد کافی بود تا لبخند بزرگش روی لب هاش برگرده و هویت مخاطبش رو بشناسه. اون پسر تنها کسی بود که - البته با اجازه ای که خودش قبلا به پسر داده بود - اون رو فقط و فقط "لوراس" صدا میکرد.
YOU ARE READING
Tiptoe :::... (Taekook ver.)
Fanfictionچه توی بزرگ ترین دانشگاهِ هنرهای موسیقاییِ جولیارد ، چه توی هر دانشگاهِ کوفتی دیگه ای ، عشق بین یک هنرجو و استاد غیر قانونیه! ولی خب...سرنوشتِ تخمیه دیگه :) ~~~ (این فیک قبلا با اسمِ why توی اینستا عاپ میشده❕) ~ معانی کلمه ی "تیپتو" : 1) در معنای لغ...