038

3.4K 841 321
                                    

جونگکوک با قدم های آروم و بی هیچ عجله ای، بدن خسته ش رو به سمت خوابگاه‌های هنرجویان میکشوند و تنها امیدش برای اینکه همونجا وسط محوطه روی زمین دراز نکشه و نخوابه، قولِ دوش آب گرمی بود که به خودش داده بود...

امروز کلاس دیگه ای نداشت و واقعا امیدوار بود بعد از روزِ شلوغ و جنجالی ای که پشت سر گذاشته، حداقل بتونه یک استراحتِ محشر به بدن و روانِ خسته ش بده و درحالی که زیر دوش آب ایستاده، اجازه بده قطره های آب خاطراتِ نه چندان خوشایندِ تکرار شونده ای که هنوز توی سرش بودند رو بشوره و ببره...

اون فقط دیگه نمیخواست به چیزی فکر کنه.
مخصوصا به اون اتفاقِ مزخرف!
هرچند هم که به نظر یک سوءتفاهم کوفتی بود...

آره.
اون با وجود اینکه از هنرجوهای بورسیه به بهترین و دوست داشتنی ترین شکل دلداری گرفته بود و تونسته بود بعد از همچون تجربه ی مزخرفی از طرف استادِ جوونش، دوباره کنار اون هنرجو ها لبخند بزنه و حداقل برای چند دقیقه حسِ مرگ نداشته باشه، ولی باز هم بعد از خداحافظی کردن و جدا شدن ازشون، فقط چند ثانیه کافی بود تا ذهنش دوباره اطراف اتفاقِ تلخ و شیرینی که کنار اون ایستگاه اتوبوس قدیمی و متروکه ی دانشگاه افتاده بود، چرخ بزنه.

اون استادِ احمق با خودش چی فکر میکرد؟!
پیشنهادِ سکس؟!
عرضه کردن بدنش بهش؟!
اون هم فقط برای چند تا نمره ی کوفتی؟!

درحالی که تا امروز واقعا یکی از بهترین کارها رو از خودش سر تک تک کلاس هاش نشون داده بود؟!!!!

با خودش پوزخند عصبی ای زد...
اون مردِ احمق قطعا باید امروز همراه قهوه ی صبحش، حداقل سه بسته قرص روانگردان خورده باشه که بتونه اونقدر حماقت کنه و همچون کارهای مزخرفی ازش سر بزنه!

حینی که تنها صدایی که روش تمرکز کرده بود، صدای قدم های منظم خودش بود، متوجه فکری توی سرش شد که گوشه ای برای خودش زمزمه کرد: اما اون که قهوه نمیخوره...!

و همون برای جونگکوک کافی بود تا یجورایی به خودش ثابت بشه که از همین الان توی فکر نکردن به اون مرد و کارهای امروزش، شکست خورده...

لعنت بهش!
لعنت بهش... لعنت بهش... لعنت بهش-

در لحظه جایی بین سرزنش کردن خودش توی سرش، صدایی رو شنید که جذاب تر از صدای قدم های خودش بود... و اون چیزی نبود جز "میو" های مداومِ یک گربه!

بدن و فکرش یک بار دیگه در مقابل نقطه ضعفشون تسلیم شدند و با متوقف شدن پاهاش، به سمتی که اون صدا رو میشنید چرخید و یکی از استاد های بالا-رتبه ی دانشگاه جولیارد رو دید که خوب میشناختش.

فرانسیسکو مارتینز...
مردی نزدیک میان‌سالیش با لهجه ای شیرین که تدریس چندین درس اصلی از دروس رقصنده ها رو به عهده داشت... با هیکلی که نمیشد چاق به حسابش آورد ولی در عین اینکه هنوز هم کاملا چابک و سرحال به نظر میرسید، اما دیگه مثل قلبش عضله ای نبود.

Tiptoe :::... (Taekook ver.)Where stories live. Discover now