🍂حسرت🍂
چشمات خیره به دسته گل های بزرگ جلوی در اتاق بود کع وسط تمام اونا عکسش خودنمایی میکرد ، قلبت درد داشت ، شاید اگر اون شب کزایی نبود همه چیز الان خیلی فرق میکرد ، شایدم اینا فقط تصورات ساده تو بود ، همه چیز خیلی پیچیده تر از این حرفا بود ، جوری که جیمین برای تو تعریف میکرد با چیزی که تو تجربش کرده بود مثل فرق بین توطئه و اتفاق غیر منتظره فاصله زیادی داشتن باهم ...
فلش بک *
با سر درد وحشتناکی از روی کاناپه وسط پذیرایی بلند شدی اطرافتو نگاه کردی جین کمی اونطرف تر بدون بالش و پتو توی خودش جمع شده بود
بالش پتو خودت و برداشتی و روش انداختی ساعت دیواری شیش و نیم صبح و نشون میداد ، خودت ام هیچ ایده ای نداشتی چرا این ساعت از صبح بیدار شدی
پله های مرمری عمارت جین و بالا رفتی و دنبال اتاقی میگشتی که دیشب گوشیتو شارژ زده بودی ، دقیق یادت نمیومد در سوم بود یا چهارم ، سر تکون دادی و به آرومی در چهارم و باز کردی که با چیزی رو به رو شدی که آرزو میکردی ای کاش خواب باشه ...یری ... بهترین دوستت ... با بدن نیمه برهنه روی دوست پسرت چیکار میکرد ؟
دستتو روی دهنت گذاشتی و به سرعت نور از اتاق خارج شدی باورت نمیشد همچین تصویر زشت و کریه و چند دقیقه پیش دیده باشی
نمیدونستی چند مدت بود که پشت در نشسته بودی و به نرده های سفید رنگ زل زده بودی که صدای یری به گوشت رسید
+ این ... این یه اشتباه بزرگ بود یونگ ، لطفا ... نباید ... این باید بین ما بمونه
صداشون نصفه نیمه به گوشت میرسید ، صدای گرفته و خش دارش که میگفت
_ یری چه اتفاق فاکی بین ما افتاد ، من ... آه سرم .. لعنتی ...قلبت درد میکرد ، حالا میخواستی چیکار کنی ؟ اگر تصمیم میگرفتن هیچی بهت نگن چی ؟ تو میتونستی دوباره بدون اینکه به روی خودت بیاری ادامه بدی ؟
چهار ماه بعد *صدای فریاد یونگی توی اتاق سیاه رنگ منشی پیچید ، حتی با اینکه در و دیوار عایق صدا بود ، خیلی خوب میتونستی بشنوی چه بلایی سر زندگیت اومده دیگه خبری از به روی خودت نیاوردن نبود ، آره درسته ، چهارماه تموم سکوت کرده بودی و به این فکر میکردی یونگی مست بوده ، هیچی یادش نمیاد ، یا حتی اگر یادش میومد ، مگه میتونستی ازش دست بکشی ؟ چهار سال تموم باهاش زندگی کرده بودی ، چهارسال تموم کل زندگیت شده بود یه اسم ( مین یونگی )
این عشق چطور میتونست اجازه بده چشماتو رو به حقیقت باز کنی ؟
ولی حالا نه ، خیلی واضح شنیدی که یونگی چیو فریاد کشید
+ منظورت چیه که چهار ماهه حامله ای یری ؟
اشکات به پهنای صورتت پایین میریخت ، متوجه نشدی کی ظرف غذای یونگی از دستت سر خورده و افتاده بود
صدای فین فین گریه دختری که داخل اتاق گریه میکرد قلبت و به اتیش میکشید ... منشی لی با چشمای نگران و دست لرزونی لیوان آبی سمتت گرفت
کمی اب نوشیدی و از اون جهنم فرار کردی ، به یه جای دور ... یه جای خیلی دور ، حتی برای برداشتن لباسات هم چند روز طول کشید تا برگردی ...
دو ماه بعد *
صدای نرم و ارامش دهندش از پشت در شنیده میشد که صدات میزد و بهت اطمینان میداد تنهاس ، در اتاق و باز کردی و لبخند خسته ای به چهره مهربونش تقدیم کردی
+ جیمین
_ خیلی بی معرفتی ، میدونی چند روز پشت سر هم به خونتون سر زدم تا خواهرت بگه اومدی پیش مادربزرگت ؟
+ نیاز داشتم تنها باشم جیمینا ...
_ حالت خوبه ؟
چشمات لبریز شد ، این چه سوالی بود ، مثل این میمونه کسی و از خونه گرم و نرمش بیرون پرت کنن و بگن ، این خونه دیگه متعلق به یکی دیگس و بعد ازت بپرسن اوارگی چه حسی داره ؟
جیمین دستاشو دورت حلقه کرد و موهای بلندت و نوازش کرد
YOU ARE READING
BTS oneshots
Short StoryBTS + کوک من تصمیم و گرفتم و میخوامازت ... انگشت اشاره کوک که رو لباش نشست ساکت شد _ هیس خواهش میکنم جملتو تموم نکن ، جیمینا لطفا عذاب دادن منو تمومش کن حس میکنم با این بی رحمی های جدیدت قلبم داره از کار میوفته *** + التماست میکنم یونگی .. خواهش...