part 1

6.3K 706 173
                                    

.نگاهی به صدف توی دستش کرد و لبخند محوی زد

صدفو رها کرد و تکونی به دمش داد و با خنده رو آب ولو شد

تو همون حالت سمت خونشون رفت تا بره پیش مادرش
با رسیدن به خونه چشماش برقی زد و سریع وارد شد

" مامانیییی "

مادرش لبخند مهربونی زد
" جانم پسرم "

کوک لبشو گاز گرفت و شروع کرد
" من 18 سالم شده و میخو..."

مادرش با نگاه عصبی بهش چشم دوخت

" کوک قبلا دربارش حرف زدیم ، نمیخوام اون انسانای بی رحم بلایی سرت بیارن "

کوک پوف کلافه ای کشید و‌ سریع از خونه اومد بیرون

همیشه همین بود!
این بحثو همیشه وقتی باز میکرد تهش به قهر کردن خودش ختم میشد

حتی جرعت نداشت از دریا بدون اجازه مادر پدرش بیاد بیرون

ولی شاید جرعت پیدا میکرد...
بخاطر مخالفت های مادرش

خب شنیدید که میگن :
" از هر چی محدود بشین بیشتر سمتش کشش دارید "

کوک هم همین بود
اون فقط خیلی دوسداشت اون بیرونو ببینه

اون اسمون خوشگلی که از زیر دریا شبا بهش خیره میشد

با فکر دیدن شب مهتابی با معشوقش که به اسمون خیره شدن بی اختیار خنده ای رو لباش اومد

" میخوام با تو جایی بشینم
یا که ازت خوابی ببینم
میخوام کنارت تو شب مهتابی بمیرم.."

" وای من کی شاعر شدم "

خنده پر ذوقی کرد و بی اختیار چرخی زد

" میرم اون بیرون یه روزی "
با فکر کردن به بیرون همیشه لبخندی رو لب هاش میومد
بی اختیاری با موهای پریشونش که پخش شده بودن و همراهش میومدن سمت منطقه ممنوعه حرکت کرد

با فک کردن به حرفای پدر مادرش واقعا از انسانها میترسید
ولی یه حس خوبی داشت و مطمئن بود که همه انسانا بد نیستن

با اومدن یه چیزی پشت سرش شوکه سرسو برگردوند

ولی با دیدن ماهیه هفت رنگی که نور میداد با لبخند دنبالش رفت

______________

سرش مثل همیشه درد میکرد
دستاشو دو طرف سرش گذاشت و اروم ماساژش داد

" نامجون بریم کنار دریا؟ "
رو به داداشش گفت

نامجون چرخی به چشاش داد و دستشو توی موهاش برد
" بریم. چطور یدفعه ب سرت زد ؟ "

تهیونگ نگاه بی حسی کرد و بعد از پوشیدن تیشرتش روی همون شلوارک مشکیش گفت
" همینطوری؟ "

نامجون پوفی کشید و چشم غره ای به تهیونگ رفت

تهیونگ زبونشو رو لبش کشید و تفنگشو تو جیب مخفیش گذاشت

Innocent AngelWhere stories live. Discover now