_ جرئت؟ بحث دوست داشتن با نداشتنه. وگرنه گفته بودم اجبار روم تاثیر نمیزاره!
نیشخندش حالا صدا دار شده بود و لبش رو به گوشم چسبوند.
کوک: میخوای بگی دوست داری اینجا باشی؟فشار دستش دور کمرم بیشتر و بیشتر شد و چنگ هاش واضح تر.
کوک: یا میخوای بگی منو دوست داری؟من منظورم اولی بود اما حتی با شنیدن جمله ی دوم و جوری که سرد شدم..
احتمالا فقط چون اخر شب بود و من توی بغل یکی دیگه اینجوری شده بودم.
اخم کردم و فهمیدم تله ی صداقت هام همیشه هم با اون کارساز نیستن.
_بخوابیم دیگه جونگکوک!یکم ازم فاصله گرفت و فشار دستش کمترشد. با لحن سردی زمزمه کرد: تو بخواب. شب بخیر.
با نوچ ناراضی که گفتم هر دو دستم رو از زیر دستاش بیرون کشیدم و روی چشم های کوک گذاشتم. میدونم درد میکرد پس اروم حرکتشون دادم.
_ با هم میخوابیم دیگه. این لوس بازیا چیه ادمو وادار میکنی.
دستم رو کنار میزنه و جواب میده:
من خوابم نمیاد. توی بخواب پسر جون. فکر کنم صبح کلاس داری.اخم کردم و توی یه حرکت دستم رو پشت موهاش مشت کردم و سمت خودم کشیدمش. اونم اخم کرده بود و داشت نگام میکرد.
پیشونیم رو به پیشونی بلندش چسبوندم و گفتم.
_ تنهایی بدترین چیزه. منم قول نمیدم همیشه با این اخلاق قشنگت بیام و بچسمت بهت پس تا هستم از بودنم استفاده کن و بزار جفتمون اروم باشیم تا بخوابیم.JK POV:
چشمامو باز کردم.. علاوه بر دستم احساس کردم کمرم هم از بین رفته و بی حس شده.
نگاهی به تهیونگ انداختم که جنین وار توی خودش جمع شده.
اما هنوزم سرش روی دست من بود.پتو رو روش صاف کردم و بهش نگاه کردم. هنوز زود بود برای اینکه بیدارش کنم.
اما اون اروم تکون خورد و بیشتر بهم چسبید. با دیدن حالتش خنده م میگیره و تلاش میکنم بخوابم اما همینکه یکی دو ساعت خوابیده بودم برام کافی بود و خوابم نمیبرد.نیم ساعتی صبر کردم و وقتی دیدم بیدار نمیشه اروم پتو رو از روش برداشتم که صورتشو جمع کرد و زیر لب غر زد.
داشت با دست و چشم ها بسته دنبال پتوی از دست رفته ش میگشت منم با صدای بلند شروع به حرف زدن کردم.
_ صبح شده.. بیدار شو.
_ میشه ولم کنی و بری پی نوشته هات.
دوباره داشت دستش رو حرکت میداد تا گوشه ای از پتو رو پیدا کنه. ابروم بالا رفت میدونستم نمیبینه پس اروم خندیدم.
_ نوچ نمیشه.. بیدار شو.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...