"63"

95 15 17
                                    

jk pov:

_ من... من فقط دیر آدما رو میفهمم.

شونه ش رو بالا برد و سرش رو کج کرد.

پشت دستمو روی گونه‌ش کشیدم و بدون اینکه تغییری تو حالتم ایجاد کنم نگاش کردم و جواب دادم:

-اشکالی نداره دیر بفهمیم.. چیزی که هست، اگر به خاطر محدود کردنت ازم ناراحت شی ولی.. حق نداری فکر کنی تو عروسک قشنگ و جذاب من هستی که فقط به خاطر بدنت بخوامت.

چشماش رو بست و سرش رو به سینه م کوبید.

_فاک توش.. گند زدم نه؟ دیگه نمیشه فراموشش کرد مگه نه؟

دستمو بین موهاش بردم و‌ اروم حرکتش دادم.

نرمیش مثل همیشه آرومم کرد.. نرمیش و عطر ملایمش..

سرمو کنار گوشش بردم و اروم روی لاله‌شو بوسیدم.

-معلومه که میخوامت پس برات فراموشش میکنم و میگذریم. فقط میخوام بدونی.. من تورو بخاطر خودت میخوام، بخاطر شیطنات، شجاعتت، افکارت، جوری که فکر میکنی و همونطور میگی و گاهی دیوونگیات.. صرفا نه به خاطر بدنت.

فشار دستم دور شکمشو بیشتر کردم و به خودم چسبوندمش اونم حس منو داشت. آهی از سر آرامش کشید و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.

ته: میدونم... باشه یادم میمونه دیگه.

فاصله گرفت و  لبهام رو چند بار بوسید با خنده سمت غذاها رفت و بازشون کرد.

به زمین اشاره کرد تا برم پیشش.

با دیدن خنده‌ش، لبخند محوی روی لبم نشست و سمتش رفتم.

کنارش روی زمین نشستم و به حرکاتش خیره شدم.

دلم براش تنگ شده بود و این.. نصف دلیل کلافگیه امروزم بود.

اینکه نتونسته بودم بغلش کنم و بخوابم، اینکه تا خوابیدم از پیشم رفت و نفهمید که بیدار شدم..

اینکه حتی.. حتی مجبور شدم از خونه برم تا بتونه نفس بکشه باعث میشد هرآن کلافه تر بشم ولی الان..

الان که لبخندشو دیدم مخصوصا وقتی پیش من بود، موضوع فرق کرد..

لقمه های آخر رو تقریبا مجبور شد تو دهنم کنه.

با خنده غر زد: خدای من تو از پسر خاله ی مامانمم بدتری. وقتی بچه بود هر روز خونه ی ما بودن و من مسئول غذا دادن بهش شدم و باور کن شما جناب نویسنده..

غذا رو سعی کرد نزدیکم کنه که عقب رفتم.

_قطعا بدتری.

-گرسنه‌م نیست بچه.. نکن.. خودت بخور

با هر مکثم یکم عقب رفتم و آروم خندیدم..

به غذام که کامل مونده بود اشاره کرد.

Revuer [kookV, yoonmin]Where stories live. Discover now