"30"

163 37 18
                                    

Tae pov:

به جاي كيك حالا لخته هاي خون بين دستام و پاهام بود. بعد از اینکه تونستم نفس هامو به سینه م برگردونم فقط داد زدم:
جونگکوککککککک!!!

با ژولیده ترین حالت ممکن جونگکوک رو دیدم که محکم به ستون کنار پذیرایی برخورد کرد و بی اهمیت بهش جلوی اشپزخونه با نفس نفس ایستاد.
کوک: اینجا چه خبره..؟

نفس هام بازم با نگاه به اون وضعیت ناباور بالا نمیومد و تمام تلاشم رو توی صدام جمع کرده بودم که الان خالی ولی نه بیشتر از اون.

روی زمین افتادم و هنوز اون بسته خونی توی دستم بود.
کوک انگار به خودش اومد چون سمتم دوید و کنارم نشست. با دیدن چشم های گرد و وحشت زده ش ترس رو بیشتر حس کردم.

کوک: این چیه تهیونگ؟ از کجا اومده؟
_ ن.. نمیدونم.

بازوهام رو توی دستش گرفت و تکونم داد.
کوک: به خودت بیا تهیونگ. اروم نفس بکش و فقط بگو این از کجا اومد.

نفس های بریده بریدم طولانی تر شد ولی بهتر نشدم.
_ اب..

سریع از جاش بلند شد و لیوان ابی رو روی میز کنارم گذاشت. پاکتو از دستم گرفت و روی زمین دور از من انداخت.

کمکم کرد بلند بشم و روی صندلی بشینم و لیوان ابو جلو لبم گرفت.
فکر میکرد میخوام اب بخورم اما لیوان رو روی دست های خونیم خالی کردم و توجهی به خیس شدن شلوار و زمین ندادم.

صدای نفس ها کوک و عطرش که خالی از بوی خون بود حس خوبی میداد. دستمو روی تیشرتش محکم کردم و بینیمو روی لباسش کشیدم.

بعد از چند دقیقه به زور گفتم:
به سوپری زنگ زدم.. بعد پرسیدم کیک هم میگیرن یا نه..
به دستم نگاه کردم و با دیدن خونی که هنوز مونده بود چشمام رو محکم بستم.
ته: گفتن اره.. من.. من همه ی وسیله ها رو باز کردم به جز این یکی که..

با ناتوانی جمله م رو رها کردم . بقیه ش رو خودش دیده بود.
بی هیچ حرفی دستم رو گرفت و سمت سینک کشوند.

با ارامشی که نمیدونستم از کجا میاورد ولی عالی و به جا بود، دستم رو شست و با حوله خشکش کرد.

کمکم کرد تیشرت خونیمو درارم و دستشو روی گونه هام نگه داشت.
کوک: منو نگاه کن.

سرم رو بالا گرفتم و لبخندش رو که با هر سختی که داشت ادا میشد اما حالم رو بهتر میکرد شکار کردم.

زمزمه های کوتاهش رو شنیدم.
_ بدون اینکه به اون نگاه کنی برو توی سالن و به شوگا زنگ بزن. خب؟

چشم های گیج و لرزونم رو روش نگه داشتم. اب دهنم به سختی پایین میرفت و هنوز اشکام میجنگید تا پایین بریزه.
_ باشه.

توی اشپزخونه ی لعنتی کوک رو تنها گذاشتم و با گفته های یکی در میونم به شوگا گفت که سریع خودشو میرسونه.

با زنگ در لیوان اب قندی که کوک اورده بود رو روی میز گذاشتم و نگاهی به تیشرت نویی که تنم بود و اون رو هم جونگکوک از طبقه ی بالا اورده بود انداختم.
هیچ بویی نمیداد..
خنثی همونجور که سمت طبقه بالا میرفتم گفتم:
درو باز کن تا بیام.

طبقه ی بالا بدون توجه به رگال بزرگ کنار اتاق که پر از لباس بود و همه شون برای من بود. سمت کمد لباسای جونگکوک رفتم و تیشرت سبز پررنگش رو که جمعه پوشیده بود و هنوز عطر و بوی بدنش روش مونده بود رو تنم کردم.

با دیدن دوتاشون توی پذیرایی که اروم حرف میزدن بهشون ملحق شدم.
کوک با دیدنم ابروشو با تعجب بالا انداخت و حس کردم حتی برای لحظه ای صدای حرف های شوگا رو هم نمیشنوه.

قیافه ش و برق چشمام کاری کرد اروم بخندم. چشمکی بهش زدم و سمت شوگا رفتم. دستم رو توی دستش گرفت و با نگرانی و اطمینان بخشی گفت:
پیداش میکنم.. بهت قول میدم ته.

لبخند کمرنگی برای تشکر زدم و سرمو تکون دادم.
ته: چیزی پیدا کردید؟
سنگینی نگاه کوک باعث شد سمتش برگردم. به ستون پذیرایی تکیه داده بود.
کوک: فقط میدونیم خون ادم نیست. شاید خوکی چیزی باشه..
چشم هام رو روی هم فشار میدم. دستم تاج مبل رو چنگ میزنه تا نیوفتم.
ته: دیگه چی؟

شوگا کاغذ خونی رو نشونم داد و با تعجب نزدیکش شدم.
ته: این چیه؟
شوگا: به ته ظرف کیک چسبیده بود.
_ پی نوشته؟ اصلا قابل خوندنه؟
_ زخم های من. زخم های تو.

با زمزمه ی شوگا ابروهام بالا پرید و ناخوداگاه نگاهم به جونگکوک افتاد.
کلافگی کوک رو میدیدم که دسته شوگا رو ازم دور کرد و تشر زد:
نیاز نبود نشونش بدی حالا.

شوگا با اخم نگاش کرد اما وقتی چشماش به صورت احتمالا داغون من خورد بیخیال حرفی که توی دهنش بود شد و به جای پرسید:
غذا خوردی؟

سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
_ نه.. الان هم برام مهم نیست. کارای بیشتری داریم.

کوک بهم نزدیک شد و دستشو نامحسوس پشت کمرم گذاشت.
کوک: میخوای بشینی؟

اره ای گفتم و سعی کردم اون وسط خجالت کشیدن از نگاه تیز شوگا رو بیخیال شم.
کوک اروم منو سمت مبل سه نفره مون برد و روش نشوند. بدون توجه به نگاه خیره ی شوگا روی میز مقابلم نشست و مستقیم  وهشیار نگام کرد.
اما از همه ی اون حواس جمعی مزخرف ترین و بامزه ترین چیزی که به ذهن نه چندان رمنسش میرسید رو به زبون اورد.
کوک: شیرینی بیارم برات؟

خنده م گرفت. نمیدونستم این کارش از قصد نیست اما دوباره حالت تهوع داشتم. سرمو به شونه ش تکیه دادم و نالیدم:
خدایا نههه!!

دستشو روی کمرم کشید و دوباره زمزمه کرد.
_ مطمئنی خوبی؟
با حس دستش روی کمرم و یاداوری جمعه ی گذشته با همه ی حرارتش لبم رو گاز گرفتم و فقط استینش رو بین مشتام گرفتم تا تمومش کنه.

صدای کوک اما وقتی بلند شد کاملا عادی بود.. اون حرومزاده.
_ شوگا نمیتونی اینقدر رو بازی کنی. حتی به عنوان یه پلیس اگه دسترسی های نامحدود داشته باشی اونقدری که باید حواست جمع نبوده. باید مراقب باشیم.

شوگا دستی توی موهاش کشید. تصور اینکه یه نفوذی بین افرادش باشه سخت تر از هر چیزی براش بود.
شوگا: من نمیدونستم اینقدر خطرناکه. گفتم با بچه ها بریزیم اونجا یه چیز درست و حسابی پیدا کنیم و بترسونیمش.

عذاب وجدانش رو حس میکردم و این اصلا حقش نبود. سرم رو از روی شونه ی کوک برداشتم و سمت شوگا کردم.

_ میدونم.. تقصیر ما نیست.
کوک نفس عصبی کنار گوشم کشید و بدون توجه به بحثمون از من پرسید:
به همون شماره ای که از سوپرمارکت بهت دادم زنگ زدی؟
_ اره همون.

_ اونا همیشه خریدامو برام میفرستن. ممکن نیست کار اونا باشه.
حرفش با صدای زنگ تلفن خونه قطع شد. نگاهم با نگرانی و اضطراب سمت اون قسمت خونه کشیده شد.

کوک دستم رو فشرد قبل از اینکه از جاش بلند بشه و سریع جواب تلفن رو بده.
تلفن رو روی اسپیکر گذاشت و صدای مردونه ای توی خونه پیچید.
_ اقای جئون؟
کوک: بفرمایید.

_ از سوپرمارکت تماس میگیرم. متاسفانه یه مشکلی برای پیکمون پیش اومد و نتونستیم خریداتونو به دستتون برسونیم. معذرت میخوام واقعا. هنوزم به خریدا نیاز دارید؟

شوگا سمت کوک رفت و اروم گفت بپرسه چه مشکلی برای پیک پیش اومده.
کوک: نه اما چه مشکلی برای پیکتون پیش اومده؟
_ انگار تصادف کرده. من واقعا غذر میخوام اقای جئون..

کوک با عصبانیت چشم هاش رو به هم فشرد
_ مشکلی نیست جناب. ممنون.

و تماس رو قطع کرد. من ترسیده و هراسون از دیوونه بازی کسی که گیرمون افتاده بود گفتم:
تصادف؟؟ اون قطعا از قصد بوده. این یعنی ممکنه ادمای دیگه ای هم به جز نام سودونگ کشته باشه؟
کوک سرجاش برگشت و به پشتی مبل تکیه داد. با کلافگی جواب داد:
نمیدونم تهیونگ اما مطمئنا یه اسیبی بهش زده وخریدای ما رو ازش گرفته همین طور ادرسمون رو.
شوگا با اخم سمت گوشیش رفت و شماره ای رو گفت و همونطور توضیح داد.

شوگا: با یکی تماس میگیرم. اگه قبول کنه کمکمون کنه میتونیم پرونده های شبیه به این رو از دادستانی بگیریم.
سرم رو در جهت تایید تکون دادم و سوالات به مغزم هجوم اورد و مجبور به فعالیتش میکرد.
اینکه اون زن یا مرد کیه؟ چرا دنبال ماعه فقط چون رفتیم خونه ی نام سودونگ؟ ایا ربطی به لباس های بچگونه توی خونه ی نام سودونگ داره؟ بچه شو از دست داده و حالا میخواد دقیقا چیکار کنه؟ پیدا کردن دلیل و هدف سخت بود چون ما اونو نمیشناختیم.
سمت کوک چرخیدم: کی میریم پیش دکتر لی؟
چشمای خسته و بسته ش رو باز کرد ونگام کرد: نمیدونم.
کمی بهش نزدیک شدم و به اشپزخونه که شوگا پشت بهمون واردش شده بود نگاه کردم. دستمو توی موهاش بردم و نوازشش کردم.
_ چی شده؟

عصبی نگام کرد و با صدایی که هر ان ممکن بود بلند بشه جواب داد:
طرف تا اینجا اومده.. یه قاتل تهیونگ!!! دقیقا میدونه چیکار میکنیم اونوقت میپرسی چی شده؟ نگفتم خطرناکه؟ نگفتم قاطیش نشو؟ نگفتم بلایی سرت میاد؟

جونگکوک جمله ی اخرش رو تقریبا داد کشید و به چشمام خیره موند. من اما از رفتارش ماتم برده بود. حس میکردم چشم هام نه فقط که همه ی وجودم داشت از ترس یخ میبست.
ته: الان.. سر من داد میزنی؟؟
کوک چشم هاشو با حرص بست و دستشو روی صورتم کشید.
_ متاسفم.

از جام بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم:
من تاسفت رو نمیخوام. حمایتت رو میخوام که اگه نمیتونی بهم بدیش و به جاش اینجوری سرم عربنده میکشی از اینجا میرم. من حالت خوب نیست و عوض اینکه تلاش کنی حداقل به خود لعنتیت مسلط باشی داری سرم غر میزنی!

شوگا از اشپزخونه بیرون اومد و دستش رو روی اسپیکر گوشیش گذاشت.
شوگا: یه دو دیقه دعوا نکنید بزارید ببینم چی میگه.
به پشت خط اشاره کرد و با چشم غره ای دوباره ازمون دور شد.
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و محکم فشار دادم.
قدم های کوک رو میدیدم که سمت دستشویی طبق پایین رفت و درو با صدای بلندی بست.
با تموم شدن مکالمه ی شوگا ازش پرسیدم: خب چی شد؟ قبول میکنه؟

_ گفت میتونه برامون پرونده های مشابه با نام سودونگ رو بیاره ولی بیشتر از 24 ساعت نمیشه از اداره بیرون بیارتشون.
_ باشه همونم خوبه. بریم.

شوگا اما دستم رو وسط راه گرفت و نگهم داشت. صورتش جوری بود که انگار میخواد بخنده اما جلوی خودش رو گرفت.
شوگا: دعوای زن و شوهریه؟

با جمله ش چشم هام گشاد شد. اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم زبونم رو بپرخونم.
_ چی؟؟؟

_ بیخیال بچه. همینجا بمون. اون دوستم تنهایی راحت تره تا با یه قوم پیشش رفتن.
با حالت تلافی گونه ای ابرو بالا انداختم و گفتم:
اووو معاشقه ی زن و شوهریه پس! کیه اونوقت اون دادستان خوشبخت؟

شوگا با قیافه ی پوکری نگام کرد و به جواب کوتاهی بسنده کرد:
فردا صبح خونه باش پرونده ها رو برات میارمشون و بعد از ظهر هم باید برگردونم.

با سر دوباره تایید کردم و با شنیدن صدای در سرویس به کوک نگاه کردم و به سمت پله های طبقه ی بالا رفت.
هوفی کشیدم و شوگا رو تا دم در همراهی کردم.
وقتی کفش هاش رو پوشید دستشو برادرانه و مراقب روی شونه م گذاشت.
شوگا: قوی باش تهیونگ! فقط یه اتفاق بود و تموم شد.
_ ممنون رفیق.

چشم هاش رو با اطمینان بست و سوار اسانسور شد.
به اشپزخونه رفتم چون داشتم ضعف میکردم و ظاهرا این برای کسی مهم نبود به جز خودم.
برای خودم کمی از قابلمه های خاموشرو گاز ریختم و داد زدم تا صدام به طبقه ی بالا برسه:
میای شام؟؟؟

جوابی نشنیدم و خب زیاد هم بعید نبود. من درکش میکردم.. واقعا میکردم!

همونقدری که من برای چشم هاش و معده ش نگران بودم اونم برای این تهدید نگران شده بود اما نباید اونجوری سرم داد میکشید. من داشتم سکته میکردم. با استدلال های مختلف و فراوون خودم رو راضی کردم تا بدون اون غذا بهورم و بعد از اینکه ظرف ها رو شستم تنها زمانی بود که تونستم برای جدایی بینمون بدم.

سمت طبقه ی بالا دویدم و بدون در زدن درو باز کردم اما توقع هر چیزیرو داشتم جز اون.. اون لعنتی داشت چیکار میکرد؟!
*****
سلام بیبیز.
امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید.
ووتتتتت و کامنت یادتون نره 🧁☕️


Revuer [kookV, yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora