Part 3: Fantasies

298 129 68
                                    

چانیول پشت میزش نشسته بود و داشت تجهیزات جدیدشون رو بررسی میکرد. به این برنامه جدید زوج یابی، خیلی فکر کرده بود و میخواست بهترین هاش رو براش پیاده کنه. شاید ایده زوج یابی ایده جدیدی نبود و قبل از اون برنامه های زوج یابی زیادی بودند که مردم ازشون استفاده کردن، ولی چیزی که چانیول براش زحمت کشیده بود، یه برنامه عادی نبود.

این برنامه، امنیت فوق العاده ای داشت. سیستم احراز هویت چندگانه، اینکه هیچ فردی بدون تاییدیه از سازمان ثبت، نتونه وارد برنامه بشه، چیزی نبود که قبلا پیاده سازی شده باشه. اینکه تمامی مدارک ارسالی توسط کاربران، باید توسط بیمه و ارگانهای دولتی تایید میشدن هم چیزی نبود که قبلا با این دقت، بررسی و انجام بشه.

از همه مهم تر این بود قبل از اینکه افراد بخوان توی دنیای واقعی همدیگه رو ببینن، میتونستن توی دنیای متاورس با هم آشنا بشن و با هم قرار بذارن. اینطوری روابط لانگ دیستنس هم میتونست خیلی راحتتر باشه.

برای کسی مثل چانیول، تو این قضیه بعد مالی اهمیت کمتری داشت چون میخواست خودش هم برای خودش کسی رو پیدا کنه که بتونه خوشحالیش رو پیدا کنه. اینکه هر روز از صبح کار کنه و شب، به یه خونه سرد بره، چیزی نبود که بخواد. از همه مهمتر اینکه چانیول دوست داشت شبها تخت خوابش رو گرم کنه! با یه رابطه عاشقانه! و خب، اون تا به امروز با کسی قرار نذاشته بود و با کسی هم نخوابیده بود! از نظرش، رابطه اول مهمترین رابطه یه فرده و اینکه تو بخوای با هر کسی با هر سطح احساسی اون رو داشته باشی، درست نیست.

چانیول به عشق در نگاه اول اعتقاد داشت و همیشه توی رویاهاش، فرد مدنظرش رو توی یه مکان رویایی و خاص میدید! اون مرد یا زن، چیزی که براش فرقی نداشت، باید توی یه جای خاص پیداش میشد! برای همین چانیول این دنیای متاورس رو درست کرد.

شاید اگر هر کسی سازنده چنین برنامه ای بود، برای ثبت نام اولیه، مبلغ هنگفتی رو از کاربراش میگرفت ولی چانیول دوست داشت همه بتونن از این دنیا استفاده کنن. بگذریم که باز هم همه نمیتونستن از این دنیا استفاده کنن چون تجهیزات دیجیتالی که باید تهیه میکردن، چیزی نبود که بتونن به راحتی بخرن!

وقتی همه چیز رو بررسی کرد، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:"برای هفته آینده، یه تست انجام میدم که ببینم چطوری کار میکنین. امیدوارم که بتونم تو دنیایی که ساختم، نیمه گمشده م رو ببینم."

و با هول دادن کم صندلیش، از میز فاصله گرفت و ایستاد. کش و قوسی به کمر و دستهاش داد و به سمت رخت آویز گوشه اتاق رفت. کتش رو برداشت و تنش کرد و در اتاق رو باز کرد. وقتی بیرون رفت، یه نگاه سرسری به داخل اتاق انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ، در رو بست.

---------------------------------------------------------------

آخرین چیزی که دلش میخواست این بود که صبحش رو با سوجین شروع کنه. وقتی پشت میزش نشسته بود و با کامپیوتر، برنامه های امروزش رو چک میکرد، سوجین در زد و بدون اینکه منتظر بشه، در رو باز کرد و اومد داخل و گفت:"اوپا، دیشب جواب پیامم رو ندادی."

MetaVerse (Completed)Where stories live. Discover now