Part 16: Messages

266 121 205
                                    

از جلسه مستقیم به خونه ش برگشته بود. از این جلسات مزخرف متنفر بود. جلساتی که دائم دستوراتی بود که نه به نفع خودش بود نه مردم کشورش. سیستم سیاسی این کشور باید یه روز تغییر میکرد. وقتی لباسهاش رو عوض کرد، عصبی روی کاناپه نشست و سرش رو به پشتی کاناپه چسبوند. با صدای پیامهای پشت سر هم، عصبی تر چشمهاش رو باز کرد. از اینکه یه نفر پشت سر هم بهش پیام بده، متنفر بود.

از جاش بلند شد و گوشی ش رو از روی میز اپن برداشت و بدون اینکه قفلش رو باز کنه، به جای قبلی برگشت و به جای نشستن، دراز کشیدن رو امتحان کرد. گوشی رو باز کرد و وارد پیام هاش شد. یه احمقی اون رو توی گروه دبیرستانشون اد کرده بود و فکر میکرد بکهیون از اینکه با اون بچه ها مجددا رو به رو شه، خوشحال میشه. بکهیون بدون توجه به اینکه تازه توی گروه عضو شده، از گروه بیرون اومد و اون رو پاک کرد. حوصله همکلاسی هاش رو نداشت. به اندازه کافی مشکلات داشت که دلش نخواد با اونها صحبت کنه.

امروز چانیول با اومدنش به محل کارش، رسما تهدیدش کرده بود. اینکه بگه هی ویروس، من فهمیدم تو کی هستی و کارت چیه! دیگه راه فراری نداری! نمیتونست بفهمه هدف چانیول چیه؟! اینکه بگه عاشقشه و باهاش رابطه برقرار کنه، یا اینکه تهدیدش کنه و به خواسته هاش برسه؟ یا اینکه بگه من اون احمقی که تو گفتی نیستم و ببین، تونستم پیدا کنم.

کلافه چشمهاش رو بست و به خودش لعنت فرستاد. نباید برای بار دوم به متاورس میرفت. اینکه به اونجا رفت، حکم نابودی خودش رو امضا کرد. اینطوری هم خودش رو و هم دوستاش رو به خطر انداخته بود. کی باورش میشد که دوستهای قدیمیش ندونن که اون ویروسه؟! اگر اینکه اون ویروسه لو میرفت، آینده دوستهاش هم نابود میشد!

با صدای پیامش، گوشیش رو برداشت و با دیدن شماره ناشناس، عصبی پیام رو باز کرد. اگر فقط یکی از اون احمقها میبود که میخواست مجددا به گروه برش گردونه، هر چی فحش بلد بود و نبود رو نثارش میکرد. پیام رو باز کرد و محتواش رو خوند:"سلام."

به پیام نگاه کرد و چیزی تایپ نکرد. مطمئنا طرف مقابل با دیدن خونده شدن پیامش، حرفش رو ادامه میداد. با دیدن در حال تایپ بودن طرف مقابلش، منتظر به گوشیش خیره شد. پیام بعدی روی صفحه گوشی ظاهر شد:"مردد بودم که بهت پیام بدم یا نه. ولی وقتی که پیامی از طرفت ندیدم، گفتم شاید شماره م رو گم کردی."

بکهیون به مغزش فشار آورد و در نهایت گفت:"کی هستی؟"

-:"پارک چانیولم."

چشمهاش درشت شد و عصبی به گوشیش نگاه کرد. نوشت:"نمیشناسمت."

چند تا ایموجی خنده دید و در نهایت یه متن:"هی، امروز من رو دیدی و رسما خودم رو معرفی کردم. روی پله های جلوی محل کارت. چطور میتونی من رو فراموش کنی؟"

عصبی چشمهاش رو روی هم فشار داد و لبش رو گاز گرفت و تایپ کرد:"گفتم بهتون که با منشی صحبت کنید. اگر کاری دارید براتون وقت ملاقات میذارن. اینکه با پیام مزاحم من میشید، میتونم ازتون شکایت کنم."

MetaVerse (Completed)Where stories live. Discover now