Part 40: Fire

194 87 17
                                    

تحمل اینکه بکهیون رو با اون نگاه ببینه، براش سخت بود. نمیدونست بکهیون چطور پیداش کرده، ولی نگران بود. اگر دورا بهش شلیک میکرد چی؟! وقتی بکهیون با فریاد ازش خواست برگرده، نمیتونست چیزی بگه. توی ماشین نشست. مغزش کار نمیکرد که چکار کنه. عصبی بود. میخواست ماشین رو روشن کنه و محکم بکوبه به دورا ولی بکهیون جلوی ماشینش بود و نمیتونست. وقتی صدای پلیس رو شنید، کمی خیالش راحت شد، ولی وقتی اون پسر رو از دور دید، ترسید بلایی سر بکهیون بیاد. آروم گفت:"بکهیون!"

و وقتی همه جا پر از دود شد، سریع ماشینش رو روشن کرد. چراغ مه شکنش رو روشن کرد و رد چراغ ماشین دورا رو گرفت و حرکت کرد. نمیتونست بره سراغ بکهیون. شاید دورا فرار میکرد. دنبال دورا میرفت و میخواست بهشون برسه ولی متاسفانه پسری که پشت فرمون بود، خیلی وارد بود. سریع جی پی اس ماشین رو روشن کرد. تا حدود 10 دقیقه، این مسیر تقریبا به همین حالت بود. ولی بعد میرفت داخل اتوبان و داخل شهر و اون موقع کار سخت میشد. با دیدن کوچه ای که نزدیکش بود و میدید که انتهای کوچه تقریبا تو انتهای همین خیابونه، سرعتش رو زیاد کرد و وارد کوچه شد و با سرعت خیلی بالا، حرکت کرد.

وقتی به انتهای اون خیابون رسید، ماشین دورا رو دید که با سرعت به سمتش میاد. جاده انقدر عریض نبود که بتونه از کنارش رد بشه، مخصوصا با ماشینهایی که کنارش هستن. نور بالا زد و با سرعت بالا، سمت اون ماشین حرکت کرد. دورا و جیسو رو میدید که با پوزخند سمتش میومدن و قصد ترمز کردن نداشت. چانیول هم پوزخند زد و سرعتش رو بالاتر برد. این بازی باید تموم میشد. دورا باید دستگیر میشد، حتی اگر چانیول آسیب میدید! فاصلشون کم و کمتر میشد و وقتی که فاصلشون در حد دو ماشین شد، چانیول فرمون رو چرخوند و ترمز کرد تا ماشین با یک حالت چرخشی، به ماشین مقابل برخورد کنه. میدونست توی این حالت، احتمال اینکه آسیب کمتری ببینه هست.

با ضربه ای که محکم به کناره ماشینش خورد، سرش به شدت به شیشه کنارش برخورد کرد و چیزی حس نکرد.

_____________________________

با ایستادن ماشین، با سرعت از ماشین پیاده شد. بوی بنزین رو حس میکرد. با چشم دنبال ماشین چانیول گشت و کنار خیابون دیدش. در سمت شاگرد، کاملا له شده بود و تقریبا تا وسط ماشین رفته بود و در سمت راننده کامل چسبیده بود به گاردریل کنار جاده که از جنس سیمان بود. نمیدونست باید چکار کنه. به ماشین نزدیکتر شد و رد خون رو روی شیشه دید. نفسهاش به صورت عصبی کمتر و کوتاهتر شده بودن. حس میکرد بدنش لرز میره. به کنار نگاه کرد و دورا و جیسو رو دید که ماشینشون چپ کرده بود و رد خون روی صورتهاشون بود. دورا بهوش بود و با ترس فریاد میزد. بوی بنزین وحشتناک بود. سمت ماشین چانیول دوید. سهون سمتش اومد و گفت:"بک ..."

بک بهش نگاه کرد و گفت:"اونا رو نجات بدید. دورا نباید اینطوری بازی رو تموم کنه."

و بعد فریاد زد:"برو."

سهون چیزی نگفت و رفت. بکهیون ماشین رفت. سقف متحرکت ماشین بخاطر شدت ضربه، از بدنه ماشین فاصله ای پیدا کرده بود. با گریه سعی کرد در رو باز کنه. با میله ای که بین فاصله قرار گرفت، به فرد کنارش نگاه کرد. سهون بود. با زور تونست اون  رو باز کنه و بکهیون سریع داخل ماشین پرید و سقف رو تا حد امکان به کناری زد. تنها راه خروج با چانیول، از قسمت صندوق عقب ماشین بود. از مابین دو صندلی خودش رو به چانیول رسوند و گفت:"هی چان."

چان به زور چشماش رو باز کرد و به بک نگاه کرد. بک کمربندش رو باز کرد و گفت:"اون هیکل گنده ت رو میتونی تکون بدی."

چانیول گیج سر تکون داد. پاش و سرش درد میکرد. بک به زور کمکش کرد تا کمی از صندلی بلند شه. با صدای شیوون که میگفت:"زود باشید فاصله بگیرید. الان آتیش میگیره."

به سهون نگاه کرد و گفت:"سهون برو."

سهون ترسیده و نگران گفت:"نمیتونم هیونگ."

هیچ راهی نبود که سهون هم بتونه به بکهیون کمک کنه. نمیتونست تنهاشون بذاره. باید میموند. بک، با قدرت چان رو میکشید و گفت:"برو سهون. برو."

و بعد با گریه و التماس گفت:"خواهش میکنم برو."

سهون نگران نگاهی کرد و سمت دیگه ای دوید. بکهیون چانیول گیج رو با خودش کشید و وقتی به صندوق رسید، سریع خودش رو سر داد و چانیول رو کشید. کمی دورتر از ماشین دورا، آتیشی درست شده بود. بنزین ماشین چانیول هم به اون آتیش میرسید. باید سریع فرار میکردن. نمیتونست چانیول رو تنها ول کنه و خودش رو نجات بده. نمیتونست دوباره این صحنه رو تا آخر عمرش تو ذهنش نگهداره. یا باید با چانیول میرفت، یا با چانیول میمرد!

چانیول رو کشید و وقتی روی زمین ایستاد، گفت:"میتونی یکم تند تر حرکت کنی؟"

چانیول گیج بود ولی میتونست حرکت کنه. شرایط رو درک میکرد. بوی بنزین و آتیش و صدای جیغ اون زن.
سریع با هم حرکت کردن و وقتی از ماشین کمی فاصله گرفتن، آتیش به ماشین چانیول رسید. بکهیون ترسیده به ماشین چانیول نگاه کرد و لحظه ای بعد، نگاهش به ماشین دورا رسید. دورا فریاد میزد و کمک میخواست. آتیش به ماشینشون رسیده بود و داشت توی آتیش میسوخت. بکهیون نگاهش رو گرفت و سعی کرد فاصله شون رو حفظ کنه. ولی هنوز یک قدم فاصله نگرفته بودن، که یکی از ماشینها منفجر شد و بخاطر قدرت انفجار، هر دو پرت شدن.
وقتی روی زمین افتادن، به چانیول نگاه کرد. بدنش درد میکرد و میسوخت. به صورت چانیول ضربه زد و گفت:"هی چان."

صدای بقیه رو میشنید. گوشش زنگ میزد و نمیتونست تشخیص بده. فقط مهم بود چانیول چشمهاش رو باز کنه. با باز شدن چشمهای چانیول، نگاهش رو به لبهای چانیول دوخت. اسمش رو میگفت. صداش رو نمیشنید ولی حرکت لبهاش رو دید. پوزخندی زد و کمکش کرد بشینه و وقتی نشست، گفت:"احمق."

و محکم با مشت به صورتش کوبید. آخرین چیزی که یادش بود، نگاه متعجب چانیول بود. و بعد، همه چیز سیاه شد.

MetaVerse (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora