Part 10: Truth

280 113 158
                                    

شرط ووت رو رسوندید کامنت رو نه
ولی خب کامنتهاتون کیفیتش خوب بود
پس بریم قسمت ده رو بخونیم 😈😈😈

⁦(=^・ェ・^=)⁩⁦(=^・ェ・^=)⁩⁦(=^・ェ・^=)⁩⁦(=^・ェ・^=)⁩

صبح روز دوشنبه، وقتی دید که سوجین نیومده، نگرانش شد و بهش پیام زد «سوجین، خوبی؟»

و فقط یه پیام کوتاه بود «خوبم.»

و کمی بعد پیام بعدی «فردا میام».

سریع تایپ کرده بود «نمیخوای بیام پیشت؟»

و جوابش این بود «نه اوپا.»

میدونست خودش مقصر حال بده سوجینه ولی چاره ای نداشت. نمیتونست با سوجین ادامه بده وقتی تمام ذهنش درگیر چانیوله. نمیتونست تمرکز کنه پس از پشت میزش بلند شد و به تنها گزینه ممکن فکر کرد «سهون». باید میرفت پیشش. با اینکه تمام این دو روز سهون پیشش بود ولی هنوز نیاز داشت که کنارش باشه.

وقتی به دفتر سهون رسید، صدای یک نفر رو شنید «دارم بهت میگم باید به این پرونده رسیدگی کنید».

سهون گفت:"دارم بهت میگم نمیتونیم رسیدگی کنیم."

-:"چرا؟ چرا انقدر نیروی پلیس ضعیف داره عمل میکنه. مگه شما برای حفاظت از مردم، از مالیاتی که بهتون میدیم، حقوق نمیگیرید؟"

صدای سهون عصبی بود:"اینکه ما حقوقمون رو از کجا میگیریم چیزیه که خودمون به حد کافی راجبش اطلاع داریم ولی چیزی که مهمه و شما اصلا نمیخواید بفهمید اینه که نیروی پلیس فقط برای رسیدگی به کارهای شما تشکیل نشه. البته شاید اگر من هم مثل شما توی خانواده شما بودم، تمام مردم رو خدمتگزار خودم میدونستم."

-:"من کسی رو خدمتگزار نمیبینم اوه سهون. من دارم میگم ...."

-:"فهمیدم چی میگی کیم کای. پس بهتره ادامه ندی. پرونده ت رو تشکیل دادی و بهت گفتی به ما مربوط نیست. کش دادن بیشترش فقط من رو کلافه تر میکنه."

پس اون صدا متعلق به کراش شکلاتی سهون بود. با شنیدن صدای کسی سمتش برگشت:"اینجا چرا ایستادید؟"

بکهیون لبخندی به کیوهیون زد و گفت:"کسی پیششه و نخواستم مزاحم شم."

کیوهیون کلافه گفت:"کینگ کندی آخر سر کاری میکنه که همه ما استعفا بدیم."

بکهیون خندید و گفت:"سهون گفته همه رو کلافه کرده!"

با صدای کوبیده شدن چیزی به میز، هر دو صاف ایستادن و بکهیون گفت:"فکر کنم برم تو بهتره."

و در زد. صدای بلند سهون رو شنید:"بیا تو."

بکهیون اول سرش رو رد کرد و گفت:"مطمئنی میتونم بیام تو؟"

سهون لبخندی زد و گفت:"بیا تو."

کای متعجب به سهون و بکهیون نگاه کرد. در واقع به بکهیون خیره شد. اون پسر جوری جذاب بود که کای نمیتونست باور کنه. لبخندش مثل خورشید درخشان بود و چهره ش، مثل یه فرشته معصوم بود. سهون گلوش رو صاف کرد و گفت:"فکر کنم بهتره برید آقای کیم."

MetaVerse (Completed)Where stories live. Discover now